ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

نازنین

نازنینم

می دانی ...

کافرم می کنی؟!

انکار کردن هایت

اعتقادم را خسته کرده اند

اما-

هنوز مومنم - حتی به بودنت - به دور بودنت - به ...

می دانی؟!

نمی دانم کدام حرفت -

آخرین امید را در هم خواهد شکست ... مرا خواهد شکست 

 

 

یادم می آید

اول بار

این تو بودی که رسم الخط آسمان را

به چشم های بی سواد من آموختی

و حالا خوشحالی

که چشمهای من حتی وقتی که بسته اند

از حفظ می بارند ... 

 

 

 

خیابان گفت:

مرا فهمیدی آیا؟!

عابر گفت:

وقتی-

سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-

و من به رفتن وادار شدم...

و من تو را پیمودم ...

و من تو را فهمیدم ...

آنگاه بود-

که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ... 

 

 

 


کاش می دانستی

تو به یک مسئله شبیه شده ای

در ریاضی مبهم زندگیم

اما

شاید به خاطر توست

که این روزها

ریاضی زندگیم شیرین شده است ... 

 

 

 

وقتی تو آنقدر دوری 

که در خیال من هم نمی گنجی 

شاید چشمان خسته ام 

 فراموشت کنند 

و تو را به حادثه های تکراری زندگیت بسپارند

 

 

 

وقتی نگاهت به امتداد ریسمان بادبادکی گیر می کند

آنجاست که دلت می خواهد؛

کودکی هایت را دوباره تکرار کنی

ولی اینبار به خودت قول می دهی-

دیگر اشتباهی درکار نخواهد بود 

 

 

 

 

کاش می فهمیدم،

روزی که در طرح ترافیک دلت قرار گرفته ام

جائی برای نفس کشیدن نخواهد بود،

این شهر ماشینی شلوغ ... 

 

 

 

 

دیشب که ترا خواب می دیدم 

سوار بر قایقی بودی که خداحافظی را 

در حافظه سبز دشت می پاشاند 

انگار، 

رودخانه با خبر بود ،

که انتهای این مسیر 

دیداری به عظمت دریا به انتظارش نشسته است ،

و تو تنها لبخندی بر لب داشتی ... 

 

 

 

 

وقتی که باران ،

قطره قطره آز گوشه چترت

روی زمینی می ریزد ...

که آن روز،

من و تو ،

خاطره زندگی را کشتیم و دفن کردیم...

تنم می لرزد،

نکند،

جوانه ی یک اشتباه دیگر سبز شود 

 

 

 

 

نازنینم،

وقتی تلسکوپ ها بهانه ای شده اند

تا تصور آدمی از ماه را،

تباه کنند..

راستش می ترسم،

از آنروزی که دکتر ها برای درمان تنهائی،

مسکن عشق را در پیشخوان داروخانه ها حراج کنند ... 

 

 

 

 

بوسیدن دستانت

در آخرین دیدار کوتاه مان

تنها حسرتی بود که شکست در من ... 

 

 

 

این روزها

حتی آینه ها هم

یارای رهانیدم از تنهایی را ندارند 

 

 

 

شروع می کنم آنچه را که زندگی نامیده ایم


و زندگی می کنم آنچه را که روزگار به من آموخت ... 

 

 

 

و این را فقط تو بخوان و بدان........

رسیدن

برای رسیدن به آرزو هایتان کافی است آنها را به هدف تبدیل کنید!

کاش!!!

کاش بیاییم و به فرزندانمان در راه شناخت خود یاری رسانیم - بیاییم چیزهایی را برایشان شاخص کنیم که واقعا شاخصند - بیاییم دنیا را از نگاه دیگری بهشان نشان دهیم

بیاییم دنیا را از بالا و از دید یک کسی که یک بار زندگی کرده و الان در پایان راه این دنیاست ببینیم آنگاه خواهیم فهمید که چه چیزهایی در این دنیا باارزش و چه چیزهایی بدور از ارزشند - آنگاه بهتر خواهیم دانست وقتمان را با چه کس و چه چیزهایی بگذرانیم - آنوقت است که فرق بین گوهر و .... را خواهیم دانست

من همیشه در زمان بروز مشکلات به خودم نهیب میزنم که این مشکل هر چقدر هم که بزرگ باشد بخش کوچکی از زندگی من خواهد بود و وقتی بسان پرنده ای از بالا به آن مشکل مینگرم قدر و قیمتش برایم آشکار می شود و بهتر از آنکه تصورش را هم بکنم می توانم برای حل کردنش راهی بیابم

این مثالی بود برای دیدن زندگی از نگاه بزرگ مردی که در انتهای راه این دنیاست

بیاییم دنیا را زیبا ببینیم و به همدیگر مهر داشته باشیم - بدانیم و آگاه باشیم که پشیمانی و ضرر درش راه ندارد

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

چند روزی است آنقدر از خودم دور شدم که باورش برای خودم هم سخت شده
انگار یه جور دگردیسی
همون دگر دیسی که یه کرم ابریشم را به پروانه تبدیل می کنه 


و بعضی وقتها تا این دگردیسی به پایان برسه برای روزهای خزیدنم دلتنگ می شوم 

 

یه نوع ترس همراهم شده ترس از ماندن در این پیله 

 

ترس نرسیدن  

از اینجا مانده شده و از آنجا رانده 

اینکه اینقدر شتاب کنم و یا کند باشم که هرگز تا پایان راه را سپری نکنم
دوست دارم زندگی را مز مزه کنم زیر زبانم
با تمام مزه .... 

 

 

...وبرای تو و تقدیم به تو

سجده!

جده!روزگاریست شیطان فریاد می زند: 

آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد.... 

امتحان

گاهی بدون آنکه دری را امتحان کنیم به دنبال کلیدش می گردیم.... 

درهای ملکوت همیشه باز است

شاعر و فرشته

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته.
 شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
 خدا گفت: دیگر تمام شد. دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ 
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند. شـب کـه هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ....
فرشته پیش شاعر آمد و گفت: می خواهم عاشق شوم.
شاعر گفت: نه. تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت: اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند.
آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ اما فرشته باز هم پافشاری کرد. آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد. اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. 
آنگاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش. من به خودم ظلم کرده ام. عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟
خدا گفت: پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی! پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود! و آن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست

اندیشه

قایق خیال خاطره ام نه نیاز به باد دارد و نه نیاز به آب  فقط من را میخواهد تا انرا به هر سو  که میخواهم برانم ولی من به ان اجازه حرکت نمیدهم !

حرف دل

هرگز به دیگران اجازه نده قلم خودخواهی دست بگیرند دفتر سرنوشت را ورق زنند خاطراتت را پاک کنند و در پایانش بنویسند قسمت نبود

زبان و گویش ایرانی

در آثار مورخان و جغرافیا نویسان اسلامی، گذشته از فارسی دری که زبان رسمی و اداری کشور ایران بوده است و پهلوی جنوبی (پارسیک) که تا سه چهار قرن بعد از اسلام زبان دینی ایرانیانی شمرده میشد که به آئین زرتشتی (زردشتی) باقی مانده بودند؛ از چندین گویش دیگر که در نقاط مختلف این سرزمین پهناور متداول بوده، ذکری آمده و گاهی نمونه های کوتاه، یا به نسبت بلندتر، از بعضی آنها ثبت شده است.

در این کتب که از اواخر قرن سوم تا قرن دهم هجری تألیف یافته به بیش از چهل گویش ایرانی اشاره شده است که فهرست آنها را در ذیل می آوریم: 

1. ارانی: گویش ناحیه اران و بردع در قفقاز بوده است. اصطخری و مقدسی از آن یاد کرده اند. مقدسی درباره آن مینویسد: «در اران سخن می گویند و فارسی ایشان قابل فهم است و در حروف به خراسانی نزدیک است.» 

2. مراغی: حمدالله مستوفی مینویسد: «تومان مراغه چهار شهر است: مراغه و بسوی(؟) و خوارقان و لیلان... مردمش سفید چهره و ترک وش می باشند... و زبانشان پهلوی مغیر است.»

در نسخه دیگر "پهلوی معرب" ثبت شده و محتمل است که در این عبارت کلمه معرب تصحیف مغرب باشد، یعنی گویش پهلوی مغربی. زیرا که در غالب آثار نویسندگان بعد از اسلام همه گویشهای محلی را که با زبان فارسی دری متفاوت بوده به لفظ عام پهلوی یا فهلوی میخواندند. 

3. همدانی و زنجانی: مقدسی درباره گویش این ناحیه تنها دو کلمه ذیل را ثبت کرده است: "واتم" و "واتوا". شمس قیس رازی یک دو بیتی را در بحث از وزن فهلویات آورده و آن را از زبان "مردم زنگان و همدان" می شمارد. حمدالله مستوفی درباره مردم زنجان مینویسد: زبانشان پهلوی راست است. 

4. کردی: یاقوت حموی قصیده ای ملمع از یک شاعر کرد به نام نوشروان بغدادی معروف به "شیطان العراق" در کتاب خود آورده است. 

5. خوزی: گویش مردم خوزستان که در روایات حمزه اصفهانی و ابن الندیم نیز از جمله زبانهای متداول در ایران ساسانی شمرده شده است. اصطخری درباره گویش این ناحیه مینویسد: «عامه ایشان به فارسی و عربی سخن میگویند، جز آنکه زبان دیگری دارند که نه عبرانی و نه سریانی و نه فارسی است.» و ظاهراً مرادش گویش ایرانی آن سرزمین است. مقدسی نیز درباره گویش مردم خوزستان نکاتی را ذکر می کند که گویا مربوط به فارسی متداول در خوزستان است، نه گویش خاص محلی. 

6. دیلمی: اصطخری درباره این ناحیه مینویسد: «زبانشان یکتاست و غیر از فارسی و عربی است» و مقدسی میگوید: «زبان ناحیه دیلم متفاوت و دشوار است».  

7. گیلی یا گیلکی: ظاهراً گویشی جداگانه از دیلمی بوده است. اصطخری مینویسد: «در قسمتی از گیلان (جیل) تا آنجا که من دریافته ام طایفه ای از ایشان هستند که زبانشان با زبان جیل و دیلم متفاوت است.» و مقدسی میگوید: گیلکان حرف خاء (یا حاء) به کار می برند. 

8. طبری یا (مازندرانی): این گویش دارای ادبیات قابل توجهی بوده است. میدانیم که کتاب "مرزبان نامه" به گویش طبری تألیف شده بود و از آن زبان به فارسی دری ترجمه شده است. ابن اسفندیار دیوان شعری را به زبان طبری با عنوان "نیکی نامه" ذکر می کند و آن را به اسپهبد مرزبان بن رستم بن شروین مؤلف "مرزبان نامه" نسبت میدهد. در "قابوس نامه" نیز دو بیت به گویش طبری از مؤلف ثبت است. ابن اسفندیار از بعضی شاعران این سرزمین که به گویش طبری شعر میگفته اند یاد کرده و نمونه ای از اشعار ایشان را آورده است. در "تاریخ رویان" اولیاءالله آملی نیز ابیاتی از شاعران مازندرانی به گویش طبری ضبط شده است.  

اخیراً چند نسخه خطی از ترجمه ادبیات عرب به گویش طبری و نسخه هایی از ترجمه و تفسیر قرآن به این گویش یافت شده که از روی آنها میتوان دریافت که گویش طبری در قرنهای نخستین بعد از اسلام دارای ادبیات وسیعی بوده است. مجموعه ای از دو بیتی های طبری که به "امیری" معروف و به شاعری موسوم به "امیر پازواری" منسوب است، در مازندران وجود داشته که "برنهارد درن" خاور شناس روسی نسخه آنها را به دست آورده و زیر عنوان "کنزالاسرار" در سن پطرز بورگ (یا - سن پطرز بورغ) با ترجمه ترجمه فارسی چاپ کرده است. مقدسی می نویسد که زبان طبرستان به زبان ولایت قومس و جرجان نزدیک است، جز آنکه در آن شتابزدگی هست. 

9. گشتاسف: درباره مردم این ناحیه (در قفقاز کنار دریای خزر میان رودهای ارس و کر) حمدالله مستوفی مینویسد: «زبانشان پهلوی به جیلانی باز بسته است.» 

10. قومس و جرجان (گرگان): مقدسی در ذکر زبان مردم این دو ناحیه مینویسد: «زبانشان به هم نزدیک است. میگویند "هاده" و "هاکن" و شیرینیی در آن هست.» 

11. رازی: مقدسی درباره اهل اقلیم الجبال مینویسد: زبانهای گوناگون دارند. اما در ری حرف "راء" را به کار میبرند. میگویند: راده و راکن. از زبان رازی در جاهای دیگر نیز اطلاعاتی داده اند. شاعری به نام "بندار رازی" اشعاری به زبان مردم این شهر دارد که از آن جمله چند بیتی در المعجم ثبت است.  

12. رامهرمزی: درباره زبان مردم این ناحیه مقدسی تنها اشاره میکند که زبانی دارند که فهمیده نمی شود.  

13. فارسی: اصطخری درباره یکی از سه زبان متداول در استان فارس مینویسد: «فارسی زبانی است که به آن گفتگو می کنند، و همه مردمان فارس به یک زبان سخن می گویند، که همه آن را می فهمند، مگر چند لفظ که متفاوت است و برای دیگران دریافتی نیست.» 

14. فهلوی یا پهلوی: بنابر نوشته اصطخری "زبان نوشتن عجم - ظاهراً یعنی ایرانیان غیر مسلمان - و وقایع و نامه نویسی زرتشتیان (زردشتیان) با یکدیگر پهلوی بوده که برای دریافتن عامه به تفسیر احتیاج داشته است». و گمان میرود مراد او همان زبان است که در حدود اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری چند کتاب دینی زرتشتی مانند دینکرد و بندهش را به آن تألیف کرده اند.  

15. کرمانی: مقدسی مینویسد که زبان مردم این سرزمین قابل فهم است و به خراسانی نزدیک است. اصطخری آورده است که زبان مردم کرمان همان زبان فارسی است. 

16. مکری: بر حسب نوشته اصطخری زبان مردم مکران، فارسی و مکری بوده است. مقدسی نوشته است که زبان مردم مکران وحشی است. 

17. بلوچی: اصطخری نوشته است که بلوچان و اهل بارز جز فارسی زبان دیگری نیز دارند. 

18. کوچی یا قفصی: طائفه قفص یا کوچ که ذکر ایشان در بیشتر موارد و منابع با بلوچان یکجا می آید، بر حسب نوشته اصطخری بجز فارسی زبان دیگری نیز داشته اند که "قفصی" خوانده شده است. مقدسی درباره طوایف "کوچ و بلوچ" مینویسد: زبانشان نامفهوم  است و به سندی شبیه است. 

19. نیشابوری: بر حسب نوشته مقدسی زبان مردم نیشابور فصیح و قابل فهم بوده است، جز آنکه آغاز کلمات را کسره میدادند و یائی بر آن می افزودند. مانند: "بیگو"، "بیشو"، و سین ای بی فایده (به بعضی صیغه های فعل) علاوه میکردند. مانند: "بخردستی"، "بگفتستس"، "بخفتستی" و آنچه به این می ماند.  و در آن سستی و لجاجی بوده است. و مینویسد که این زبان برای خواهش مناسب است. 

20. هروی: مسعودی مینویسد: بهرام همه زبانها را میدانست و در خشم به عربی، در جنگ به ترکی، و در مجلس عام به زبان دری و با زنان به زبان هروی سخن میگفت. مقدسی مینویسد: «زبان مردم هرات وحشی است و در همه اقالیم وحشی تر از زبان هرات نیست» و این زبان را زشت شمرده و برای طویله مناسب دانسته است. 

21. بخارایی: زبان بخارایی بنابر نوشته اصطخری همان زبان سغدی بوده است با اندک اختلافی، و می نویسد که زبان "دری" نیز داشته اند. مقدسی مینویسد که در زبان ایشان تکرار فراوان است. مثلاً میگویند "یکی مردی دیدم" یا "یکی ادرمی دادم"؛ و در میان گفتار کلمه "دانستی" را بیهوده مکرر میکنند. سپس میگوید که زبان ایشان "دری" است و هر چه از آن جنس باشد دری نامیده می شود. زیرا که آن زبانی است که بدان نامه سلطنتی را مینویسند و عریضه و شکایت به این زبان نوشته میشود؛ و اشتقاق این لفظ از "در" است یعنی زبانی که در "دربار" به آن گفتگو میکنند.  

22. مروی: مقدسی مینویسد که در زبان ایشان سنگینی و درازی و کششی در آخـرهـای کـلـمـات هـسـت و مـثـال می آورد که «مردم نیشابور میگویند "برای این" و مرویان میگویند "بترای این" و یک حرف می افزایند، و اگر دقت کنی از این گونه بسیار می یابی». و جای دیگر مینویسد: «این زبان برای وزارت مناسب است.» یاقوت در کلمه "ماشان" که نام نهری است مینویسد: «مردمان مرو آن را با جیم بجای شین ادا می کنند.» 

23. خوارزمی: اصطخری مینویسد: زبان مردم خوارزم یکتاست و در خراسان هیچ شهری نیست که مردمانش به زبان ایشان سخن بگویند. یاقوت در ذکر قصبه "نوزکاث" مینویسد: شهرکی است نزدیک جرجانیه خوارزم و "نوز" به زبان خوارزمی به معنی جدید است، و آنجا شهری است که نامش "کاث" است، و این را یک "کاث جدید" خوانده اند.

ابوعلی سینا در رساله "مخارج الحروف" تلفظ حرفی را که سین زائی خوانده از مختصات حروف ملفوظ زبان خوارزمی ذکر میکند. 

24. سمرقندی: مقدسی مینویسد: مردم سمرقند را که میان کاف و قاف است به کار می برند و میگویند "بکردک(ق)م"، "بگفتک(ق)م" و مانند این، و در زبانشان سردیی هست. 

25. صغدی (سغدی): مقدسی مینویسد مردم ولایت صغد زبانی جداگانه دارند که با زبانهای روستاهای بخارا نزدیک است، اما بکلی جداست. اگر چه زبان یکدیگر را می فهمند. 

26. زبان بامیان و طخارستان: به نوشته مقدسی با زبان بلخی نزدیک بوده، اما پیچیدگی و دشواری داشته است. 

27. بلخی: زبان مردم بلخ در نظر مقدسی زیباترین زبانها بوده اما بعضی کلمات زشت در آن وجود داشته است. و مینویسد که این زبان برای پیام آوری مناسب است. 

28. جوزجانی: به نوشته مقدسی زبان این ناحیه میانه زبان مروزی و بلخی بوده است. 

29. بستی: همینقدر نوشته اند که زبانی زیبا بوده است.  

30. زبان طوس و نسا: نزدیک به زبان نیشابوری بوده است.  

31. سجستانی: مقدسی نوشته است که «در زبان ایشان ستیزه جویی و دشمنی وجود دارد. صوتها را از سینه بیرون می آورند و آواز را بلند میکنند.» و میگوید این زبان برای جنگ خوب است. 

32. غوری: شاید زبان این ناحیه همان بوده باشد که اکنون پشتو خوانده می شود. در هر حال با فارسی دری متفاوت بوده است. بیهقی مینویسد: «امیر... دانشمندی را به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند.» 

33. زبان چاچ (شاش): مقدسی نوشته است که زبان این ناحیه زیباترین زبان هیطل است و از این نکته درست معلوم نیست که رابطه آن با زبانهای ایرانی چه بوده است. 

34. قزوینی: درباره زبان مردم این شهر تنها این نکته را ذکر کرده اند که قاف به کار می برند و بیشتر ایشان برای معنی جید ( = خوب) میگویند بخ. 

35. گویشهای روستائی خراسان: مقدسی مینویسد: کوچکترین شهری از خراسان نیست مگر آنکه روستاهای آن زبان دیگری داشته باشند. 

36. شیرازی: در "گلستان" سعدی بیتی هست که در بعضی نسخه ها در عنوان آن نوشته اند "ترکیه" و گاهی "شیرازیه" و در هر حال به گویش محلی شیراز است. 

در کلیات سعدی نیز یک مثنوی ملمع با عنوان "مثلثات" به عربی و فارسی و شیرازی باقی است. در دیوان حافظ هم غزل ملمعی متضمن بعضی مصراعها به گویش شیرازی ثبت است. چندی پس از زمان حافظ شاعری از مردم شیراز به نام "شاه داعی" منظومه هایی به این زبان سروده است.  

37. نیریزی: در یک جنگ خطی مکتوب در قرن هشتم اشعاری با عنوان "نیریزیات" ثبت شده است و در همین جنگ فصلی دیگر با عنوان "فهلویات" آمده که شاید به گویش شیرازی باشد. 

38. اصفهانی: اوحدی اصفهانی چند غزل به گویش محلی اصفهان سروده است که در دیوانش ثبت است. عبارتی به گویش اصفهانی نیز در لطایف عبیدزاکانی آمده است. 

39. آذری: یکی از گویشهای ایرانی که تا اواخر قرن دهم هجری در آذربایجان متداول بوده است. ابن حوقل زبان مردم آن سرزمین را فارسی میخواند که مراد از آن یکی از گویشهای ایرانی است و به تعدد این گویشها نیز اشاره میکند. مسعودی (قرن چهارم) پس از آنکه همه زبانهای ایرانیان را فارسی خوانده به اختلاف گویشها اشاره کرده و نام گویش "آذری" را در ردیف پهلوی و دری آورده است. یاقوت حموی نیز زبان مردم آذربایجان را یکجا "آذریه" و جای دیگر "آذربیه" نوشته است و میگوید که جز خودشان کسی آنرا نمی فهمد. 

همام تبریزی غزلی به گویش محلی تبریز داد که متن آن را عبید زاکانی در مثنوی "عشاقنامه" خود درج کرده است. در دیوان شاه قاسم انوار تبریزی نیز چند غزل به این گویش وجود دارد و در رساله روحی انارجانی فصلهائی به زبان عامیانه تبریز در قرن دهم ثبت است. 

40. اردبیلی: ابن بزاز در "صفوةالصفا" جمله هائی را از زبان شیخ صفی الدین با قید زبان اردبیلی نقل کرده و سپس دو بیتی های متعددی را از شیخ آورده که به احتمال کلی به همان گویش اردبیل است. شاید با آذری متداول در تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان تفاوتهائی جزئی داشته است. 

اما چنانکه از مطلب مذکور در فوق دریافته می شود، آگاهی ما از گویشهای متعددی که در قرون پیشین در سرزمین پهناور ایران رایج بوده است، اجمالی است و غالباً تنها به نام آنها منحصر است. فقط گاهی جمله های کوتاه یا مصراعی و بیتی از آنها قید کرده اند و در موارد معدود نمونه گویشهای مزبور به یک تا چند صفحه میرسد.

  

در زمان معاصر 

آنچه ذکر شد اشاراتی بود که در آثار مؤلفان بعد از اسلام درباره نام یا بعضی خصوصیات گویشهای ایرانی آمده است. اما در روزگار ما گذشته از "فارسی دری" که "فارسی نو" نیز خوانده می شود، و زبان رسمی اداری و دولتی و فرهنگی کشور ایران از قرن چهارم هجری تا همین زمان است؛ در این سرزمین پهناور هنوز گویشهای متعدد ایرانی رایج است که بعضی از آنها آثار مکتوب و ادبی نیز دارند، و بسیاری دیگر تنها زبان محاوره اقوام بزرگ یا کوچکی است که در گوشه و کنار فلات ایران زندگی می کنند.  

مهمترین زبانها و گویشهای ایرانی امروز از این قرار است: 

1. تاجیکی: این زبان همان فارسی دری است با اندک تفاوتی در واژگان و چگونگی ادای بعضی از واکها. تاجیکی زبان ملی جمهوری تاجیکستان است و گذشته از این در بسیاری از نواحی جمهوری ازبکستان (دره فرغانه و دره زرافشان و ناحیه کشکه دریا و مناطق مسیر رودهای سرخان دریا و چرچیک و غیره) و نزد انبوهی از مردم شهرهای بزرگ بخارا و سمرقند، و گروهی از ساکنان جمهوریهای قرقیزستان (نواحی جلال آباد و اش) و قزاقستان متداول است. 

تاجیکان اصیل بازمانده ایرانیانی هستند که از قدیمترین روزگار در آن سرزمین میزیسته اند و به تدریج در طی قرنهای دراز اقوام دیگر مشرق آسیا در سرزمین ایشان نفوذ کردند و جای گرفتند و اکنون قسمتهائی از این ناحیه به صورت جزیره هائی باقی مانده که مردم آن، زبان و آداب ایرانی خود را حفظ کرده اند. 

بعضی اقلیتها مانند یهودیان و کولیان و عربهای آسیای میانه نیز به تاجیکی سخن می گویند. شماره تاجیک زبانان را به دو میلیون و نیم تخمین کرده اند. 

قطع رابطه اداری و حکومتی میان کشور ایران و سرزمینهای مزبور در چند قرن اخیر موجب شده است که زبان ادبی تاجیکی با فارسی دری اختلافاتی پیدا کند. عمده این اختلافها در لغات و کلماتی است که دسته ای از گویش جاری مردم آن نواحی در زبان ادبی تاجیکی راه یافته است. دسته دیگر از زبانهای تاتاری و ازبکی در آن زبان وارد شده، و شماره بسیاری از لغات علمی و فنی هم از روسی در این زبان نفوذ کرده است. 

با این حال آثار گویندگان و نویسندگان فارسی زبان قرنهای پیشین (که بعضی از ایشان خود از مردم همان نواحی بوده اند) هنوز بخوبی برای مردم تاجیکستان دریافتی است و جزء میراث فرهنگی ایشان شمرده می شود. بعضی خصوصیات صرف و نحوی نیز زبان تاجیکی را از فارسی دری متمایز میکند. 

این زبان را در اوایل تشکیل جمهوری تاجیکستان به الفبای لاتینی با تغییر چند حرف نوشتند و در آموزش و کتاب و روزنامه بکار بردند. اما پس از چندی الفبای روسی را برای نوشتن آن اختیار کردند و اکنون نیز همین خط در آن سرزمین متداول است. 

از نویسندگان بزرگ تاجیکستان در دوران اخیر صدرالدین عینی است که پدر ادبیات جدید تاجیکستان شمرده میشود و رمان و داستان و شعر و مقالات تحقیقی فراوان دارد.  

2. بختیاری و لری: در کوهستان بختیاری و قسمتی از مغرب استان فارس ایلهای بختیاری و ممسنی و بویراحمدی به گویشهایی سخن می گویند که با کردی خویشاوندی دارد، اما با هیچ یک از شعبه های آن درست یکسان نیست، و میان خود آنها نیز ویژگیها و دگرگونیهایی وجود دارد که هنوز با دقت حدود و فواصل آنها مشخص نشده است. اما معمول چنین است که همه گویشهای بختیاری و لری را جزو یک گروه بشمارند. 

3. کردی: نام کردی عادةً به زبان مردمی اطلاق می شود که در سرزمین کوهستانی واقع در مغرب فلات ایران زندگی می کنند. قسمتی از این ناحیه اکنون جزء کشور ایران است و قسمتی در کشور ترکیه و قسمتی دیگر از جمله کشور عراق شمرده میشود. در خارج از این منطقه نیز اقلیتهای کرد وجود دارند که از آن جمله گروهی در شمال خراسان و گروههائی در جمهوریهای ارمنستان، گرجستان و آذربایجان و عده کمی نیز در ترکمنستان به این گویشها سخن می گویند. در سوریه نیز یک اقلیت کرد زبان از چند قرن پیش به وجود آمده است. 

زبان یا گویش کردی همه این نواحی یکسان نیست. حتی تردید است در این کلمه «کرد» به قوم واحدی که دارای مختصات نژادی یا ایلی با گویش معینی باشند اطلاق شده باشد. در بسیاری از منابع تاریخی که به زبان عربی در قرنهای نخستین اسلام تألیف یافته این کلمه را معادل کلمه "شبان" و "چوپان" بکار برده اند.  

ابن حوقل کوچ (قفص) کرمان را "صنف من الاکراد" میداند و حال آنکه مقدسی (احسن التقاسیم) زبان ایشان را شبیه زبان مردم سند شمرده است. یاقوت حموی مردمان ساسون را الاکراد السناسنه میخواند (معجم البلدان). حمزه اصفهانی می نویسد: کانت الفرس تسمی الدیلم الاکراد طبرستان کما کانت تسمی العرب اکراد سورستان (تاریخ سنی ملوک الارض) 

در کارنامه اردشیر بابکان هم کردان به معنی شبانان آمده است نه نام و نژاد یا قبیله. در گویش طبری امروز نیز کلمه کرد به معنی چوپان و شبان است. (واژه نامه طبری، صادق کیا، ص 166). 

اما زبانی که کردی خوانده می شود شامل  گویشهای متعددی است که هنوز با همه مطالعاتی که انجام گرفته درباره ساختمان و روابط آنها با یکدیگر تحقیق دقیق و قطعی به عمل نیامده است. بر حسب عادت این گویشها را به دو گروه اصلی تقسیم می کنند: یکی کورمانجی که خود به دو شعبه تقسیم میشود: شعبه شرقی یا مکری در سلیمانیه و سنه؛ و شعبه غربی در دیار بکر و رضائیه و ایروان و ارزروم و شمال سوریه و شمال خراسان. گروه اصلی دیگر یا گروه جنوبی در منطقه کرمانشاه و بختیاری. 

از قرنهای پنجم و ششم هجری آثار ادبیات شفاهی و کتبی کردی در مآخذ تاریخی دیده می شود. از آن جمله قصیده ای ملمع از انوشیروان بغدادی معروف به شیطان العراق که در معجم البلدان آمده است.

کردی دارای ادبیات شفاهی وسیعی است که قسمتی از آن توسط محققان اروپایی و ایرانی در زمانهای اخیر گرد آمده و ثبت شده است.

در حال حاضر کردان عراق الفبای فارسی - عربی را با اندک تغییری در شیوه خط برای نوشتن زبان خود بکار میبرند. کردان سوریه از الفبای لاتینی برای نوشتن گویش خود استفاده می کنند و کردان ساکن جمهوریهای آسیای میانه الفبای روسی (سیریلیک) را بکار می برند. شماره متکلمان به گویشهای مختلف کردی را به شش تا هشت میلیون نفر تخمین کرده اند.  

4. دری افغانستان: دری نام یکی از دو زبان رسمی کشور افغانستان است. این کشور که قسمت عمده آن گهواره ادبیات گرانبهای فارسی بعد از اسلام بوده است، بی شک یکی از شریکان بزرگ و وارثان بحق این فرهنگ وسیع و عمیق است و زبانی که بطور مطلق دری خوانده می شود در حقیقت جز ادامه همان فارسی دری نیست که رابعه بنت کعب و دقیقی و عنصری بلخی و سنائی و سید حسن غزنوی و عبدالحی گردیزی و خواجه عبدالله انصاری هروی و ناصرخسرو قبادیانی و دهها امثال ایشان با همکاری بزرگان دیگر این سرزمین پهناور بنیاد گذاشته و به کمال رسانیده اند.  

زبان دری افغانستان با فارسی تفاوتهایی جزئی دارد. بعضی از خصوصیات صرف و نحوی محلی در آن وارد شده و از این جهت از فارسی ادبی متداول در ایران متمایز شده است. این تفاوتها اندکی مربوط به چگونگی تلفظ و ادای واکهاست که با تلفظ نواحی شرقی و شمال شرقی ایران در اکثر موارد همانند است. تفاوتهای دیگر از نظر لغات و اصطلاحات محلی است که در زبان ادبی افغانستان وارد شده است. دیگر آنکه بعضی از کلمات و اصطلاحات علمی و فنی دنیای امروز در فارسی ایران از زبان فرانسوی اخذ و اقتباس شده، و همانها را در زبان دری افغانستان به سبب ارتباطی که در طی یکی دو قرن اخیر با هندوستان داشته است، از زبان انگلیسی گرفته اند. به این طریق در واژگان فارسی و دری اندک اختلافی وجود دارد. این اختلافها با ارتباط فرهنگی میان دو ملت دوست و برادر و همنژاد و همزبان و همدین بتدریج کمتر می شود.  

شمار مردمی که در کشور افغانستان به زبان فارسی دری متلکم هستند به موجب آمارهای اخیر در حدود 5 میلیون نفر است. اما همه سکنه آن سرزمین این زبان را می دانند و بکار میبرند. در سالهای اخیر در افغانستان برای اصطلاحات جدید اداری و علمی و فنی الفاظی وضع کرده اند که غالباً ریشه و ساخت آنها از زبان پشتو اخذ شده است. مانند کلمات { پوهنجی، پوهنتون، پوهاند، پوهنوال } در مقابل اصطلاحات ایرانی { دانشکده، دانشگاه، استاد، دانشیار } و غیره.  

5. بلوچی: بلوچی از گویشهای ایرانی شمال غربی شمرده می شود اما در زمانهای تاریخی نشانه متکلمان به این گویش را در مشرق ایران می بینیم. در شاهنامه ذکر مسکن این قوم در حدود شمال خراسان امروزی آمده است. در کتابهای جغرافیائی از این قوم (همراه با طایفه کوچ - یا قفص) در حدود کرمان یاد می شود. پس از آن بر اثر عوامل تاریخی این قوم به کناره های دریای عمان رسیده و در همانجا اقامت کردند. اکنون قسمتی از بلوچان در دورترین قسمت جنوب شرقی ایران و قسمتی دیگر در غرب کشور پاکستان امروزی جای دارند. مجموع این ناحیه بلوچستان خوانده می شود که بر حسب مرزهای سیاسی به بلوچستان ایران، و بلوچستان پاکستان تقسیم می شود. گروهی از بلوچان نیز در قسمت جنوبی افغانستان و جنوب غربی پنجاب و طوایفی از آنها نیز در کرمان و لارستان و سیستان و خراسان سکونت دارند. بعضی مهاجران بلوچ در جستجوی کار و کسب معاش به گرگان و حتی جمهوری ترکمنستان رفته و در آن نواحی ساکن شده اند. 

بلوچی را به دو گروه اصلی تقسیم می توان کرد: شرقی، یا شمال شرقی، و غربی، یا جنوب غربی، مجموع مردم بلوچی زبان را به یک و نیم میلیون تا دو و نیم میلیون نفر تخمین کرده اند. اما این رقمها اعتبار قطعی ندارند.  

6. تاتی: در سرزمین آذربایجان نیز یکی دیگر از زبانها یا گویشهای ایرانی رایج است که تاتی خوانده میشود. متکلمان به این زبان در جمهوری آذربایجان (شمال شرقی شبه جزیره آبشوران) و بعضی از نقاط داغستان سکونت دارند. در بعضی از روستاهای آذربایجان ایران نیز زبان تاتی هنوز رایج است.  

روی هم رفته زبان تاتی را در حدود یکصد و ده هزار نفر در جمهوریهای شوری سابق به عنوان زبان مادری بکار میبرند.  

7. تالشی: در جلگه لنکران و سرزمین آذربایجان شوروی یک زبان ایرانی دیگر متداول است که طالشی خوانده میشود و در قسمت جنوب غربی دریای خزر و در مرز ایران و شوروی نیز گروهی به این زبان تکلم می کنند. عده گویندگان این زبان را تا 150 هزار نفر تخمین کرده اند که از آنجمله نزدیک 100 هزار نفر در جمهوریهای شوری به سر میبرند.

زبان تالشی از جمله زبانهای ایرانی شمال غربی است که در زمانهای قبل (تا حدود قرن دهم هجری) در سرزمین آذربایجان رایج بوده و از آن پس جای خود را به یکی از گویشهای ترکی داده است. آثاری از این زبان بصورت دو بیتی هایی منسوب به ناحیه اردبیل و متعلق به قرن هشتم هجری در دست است. 

8. گیلکی: از گویشهای ایرانی است که در قسمت گیلان و دیلمستان متداول بوده و هنوز مردم استان گیلان آن را در گفتار به عنوان زبان مادری خود بکار میبرند. گیلکی خود به چند شعبه منقسم است که با یکدیگر اندک اختلافی دارند. شماره مردم گیلکی زبان از یک میلیون نفر تجاوز می کند؛ اما اکثریت قاطع آنها زبان رسمی ایران یعنی فارسی را نیز میدانند. از زبان گیلکی دو بیتی هایی معروف به "شرفشاهی" در دست است که به شاعری موسوم یا ملقب به "شرفشاه" منسوب می شود. در قرن اخیر بعضی از شاعران محلی مانند "کسمائی" به این گویش اشعار سیاسی و وطنی سروده اند. 

9. طبری یا مازندرانی: یکی دیگر از گویشهای ایرانی کرانه دریای خزر است که در استان مازندران کنونی و طبرستان قدیم متداول است. این گویش در شهرها و نواحی کوهستانی چه در تلفظ و چه در واژگان اختلافی دارد. در قسمت شهر نشین تأثیر شدید زبان فارسی دری دیده می شود که بتدریج جای گویش محلی را می گیرد. 

زبان طبری در زمانهای گذشته دارای آثار ادبی قابل توجی بوده است. کتاب مرزبان نامه نخست به این زبان تألیف شده و سپس آنرا در قرن هفتم هجری به فارسی دری برگردانده اند. در "قابوسنامه" و "تاریخ طبرستان" ابن اسفندیار و مآخذ دیگر نیز شعرهایی به این زبان هست. در زمان معاصر مردم مازندران شعرهایی به زبان محلی خود در یاد دارند و میخوانند که عنوان عام "امیری" به آنها داده می شود و همه را، اگر چه از روی خصوصیات زبان شناسی به یک زمان و یک شخص نمی توان نسبت داد؛ به شاعری موسوم به "امیر پازواری" منسوب می کنند.

شماره متکلمان به گویش طبری را به یقین نمیتوان تعیین کرد. اما در هر حال از یک میلیون متجاوز است. همه ایشان زبان رسمی کشور ایران یعنی فارسی را نیز میدانند و بکار می برند.  

طبری را با گیلکی از یک گروه می شمارند و عنوان عام "گویشهای کناره خزر" به آنها میدهند. 

10. پشتو: زبان پشتو که افغانی هم خوانده می شود در نواحی جنوبی و مرکزی کشور افغانستان و قسمت شمال غربی پاکستان متداول است. گروهی از پشتو زبانان در بلوچستان و معدودی در چترال و کشمیر و کناره مرزهای ایران و افغانستان سکونت دارند. قدیمی ترین آثار زبان پشتو از قرنهای نهم و دهم هجری است. در طی قرون متمادی پشتو تنها در گفتار بکار میرفته و آثار ادبی به این زبان بسیار اندک بوده است. تنها از سی چهل سال پیش بود که دولت افغانستان پشتو را زبان رسمی کشور قرار داد و از آن پس روزنامه، کتاب و آثار ادبی به این زبان پدید آمد و تدریس آن در آموزشگاهها معمول شد. 

زبان پشتو چه از نظر واک شناسی و چه از نظر ساختمان دستوری با زبانهای دیگر ایرانی تفاوتهایی دارد که اینجا مجال بحث درباره آن نیست. این زبان را معمولاً به دو گروه غربی (یا جنوب غربی) و شرقی (شمال شرقی) تقسیم میکنند. گویش مهم گروه غربی، گویش قندهاری است و در گروه شرقی گویش پیشاوری اهمیت دارد. اختلاف میان این دو گروه هم در چگونگی ادای واکها و هم در بعضی نکات دستوری است. از آن جمله همین نام یا عنوان زبان است که در قندهاری « پختو » و در پیشاوری « پشتو » تلفظ می شود. 

در قانون اساسی جدید افغانستان هر دو زبان رایج آن کشور، یعنی دری و پشتو به عنوان زبانهای رسمی ملی پذیرفته شده است. 

11. آسی: در قسمتهایی از سرزمین قفقاز بقایای یکی از زبانهای ایرانی هنوز متداول است. این زبان « آسی » خوانده می شود. گویندگان این زبان قسمتی در جمهوری آستی شمال و قسمتی در جمهوری گرجستان که ناحیه خودمختار «آستی جنوبی» خوانده می شود، سکونت دارند. زبان آسی به دو گویش اصلی تقسیم می شود که یکی را « ایرونی » و آن یک را « دیگوری » میخوانند. 

گویشی که بیشتر جنبه ادبی دارد « ایرونی » است. زبان آسی را دنباله زبان سکائی باستان می شمارند، و در هر حال کی از شعبه های زبانهای ایرانی است. شماره متکلمان به این زبان اندکی بیش از چهل هزار نفر است. 

 

گویشهای مرکزی ایران 

در روستاها و شهرکهای مرکز ایران و آبادیهای پراکنده در حاشیه کویر گویشهای متعددی هنوز باقی است که غالباً شماره متکلمان آنها اندک است و هر یک خصوصیاتی دارند، از آن جمله: 

12. گویشهای میان کاشان و اصفهان: در این نواحی گویشهای روستاهای وینشون، قرود، کشه، زفره، سده، گز، کفرون و گویشهای محلات، خوانسار، سو، لیمه، جوشقان در خور ذکر است که درباره آنها تحقیقات و مطالعاتی کم یا بیش انجام گرفته است. 

13. گویش یزدی: که با گویش زرتشتیان یزد و کرمان یکی است با اندک اختلافاتی در تلفظ. 

14. نائینی و انارکی: میان اصفهان و یزد. 

15. نطنزی، یارندی و فریزندی: شمال غربی نائین. 

16. خوری و مهرجانی: در قراء خور و مهرجان (در ناحیه بیابانک) 

17. گویشهای حوزه شهر سمنان:  شامل سمنانی، لاسگردی، سرخه ای، سنگسری و شهمیرزادی. 

18. گویشهای حوزه اراک: شامل گویشهای وفس، آشتیان و تفرش. 

19. تاکستانی: در جنوب غربی قزوین - و اشتهاردی در نزدیکی آن. 

 

گویشهای سرزمین فارس 

20. در بعضی از روستاهای استان فارس گویشهای خاصی هست که با وجود زبان جاری سراسر آن استان که فارسی است هنوز بر جا مانده اند؛ اگر چه هرگز کتابت نداشته و مقام زبان دری نیافته اند. اینها عبارتند از گویشهای متداول در روستاهای شمغون، پاپون، ماسرم، بورینگون و بعضی دهکده های دیگر. این گویشها همه از گروه جنوب غربی شمرده می شوند. اما بعضی دیگر مانند "سیوندی" در قریه سیوند (50 کیلومتری شمال شیراز) از جمله گویشهای شمال غربی است که شاید بر اثر مهاجرت در آن ناحیه رواج یافته و باقی مانده باشد. 

در ناحیه باشکرد (واقع در جنوب شرقی خلیج فارس) نیز گویشهای باشکردی وجود دارد که خود به دو گروه جنوبی و شمالی تقسیم می شود و دارای مختصاتی است که آنها را از گویشهای دیگر ایرانی مشخص و متمایز می کند. 

 

زبانهای پامیری 

در دورترین نقاط شمال شرقی جغرافیائی ایران، یعنی در ناحیه کوهستانی مجاور پامیر، که اکنون جزء دو کشور تاجیکستان و افغانستان و قسمتی در آن سوی مرز این کشورها با چین است گویشهای متعدد ایرانی هنوز بر جا مانده است. 

از آن جمله است:  

21. شغنانی: در دو کرانه رود پنج آب و بخش علیا و سفلای خوردگ.

22. روشانی: در هر دو کرانه رود پنج آب پائین تر از منطقه شغنان.

23. برتنگی: دره برتنگ.

24. ارشری: در قسمت بالای مسیر رود برتنگ.

25. سریکلی: در استان سین تسزیان (مغرب چین).

26. یزغلامی: در امتداد مسیر رود یزغلام که شاخه راست پنج آب است.

27. اشکاشمی: در پیچ رود پنج آب و سرچشمه رود وردوج در خاک افغانستان.

28. وخانی: در امتداد سرچشمه رود پنج آب و اندکی در چترال و جمو و کشمیر و استان سین تسزیان. اختلاف میان بعضی از این گویشها گاهی تا آنجاست که متکلمان به آنها گفتار یکدیگر را نمی فهمند و غالباً زبان مشترک فارسی آن نواحی - یعنی تاجیکی - را برای روابط میان خود بکار میبرند. 

 

گویشهای دیگر ایرانی 

29. مونجانی: گویش عده معدودی است که در مونجان واقع در سرچشمه رود کوکجه - شمال شرقی افغانستان - سکونت دارند.

30. یغنابی: گویشی است متداول میان ساکنان دره یغناب و چند آبادی مجاور آن واقع در جمهوری تاجیکستان - شمال شهر دوشنبه - و این گویش خود به دو شعبه شرقی و غربی تقسیم می شود.

31. پراچی: میان نواحی فارسی زبان و پشتو زبان و هندی زبان، در چند روستا واقع در شمال کابل هنوز گروه معدودی به این گویش متکلم هستند، اما همه ایشان زبان فارسی (دری - تاجیکی) را نیز میدانند و برای ارتباط میان خود و اقوام همسایه بکار می برند.

32. ارموی: گویشی است متداول میان قوم کوچکی که در جنوب کابل و نقاطی از پاکستان سکونت دارند و کم کم بعضی به فارسی و بعضی به پشتو متکلم می شوند و گویش خود را ترک و فراموش می کنند.

33. کومزاری: یگانه گویش ایرانی باقی مانده در جنوب خلیج فارس یعنی در شمالی ترین قسمت شبه جزیره عمان است. یک قبیله بدوی در این منطقه (کرانه جنوبی تنگه هرمز - روبروی بندرعباس) به این گویش سخن می گویند.

34. زازا: (در نواحی سیورک، چبخچور، کر) و گورانی (در کندوله، پاوه، اورامان، تل هدشک) گویشهای متعددی که به هم نزدیک هستند و غالب آنها با گویشهای کردی آمیخته اند.

  

درباره رابطه گویشهای ایرانی امروز با یکدیگر و طبقه بندی آنها با وجود تحقیقات و مطالعاتی که انجام گرفته است هنوز نظر صریح و قطعی نمی توان داشت. تنها شاید بتوان گفت که بعضی از گویشهائی که جزء گروه مرکزی شمرده می شوند دنباله گروهی از گویشهای ایرانی میانه هستند که شامل گویش پهلونیک نیز بوده است، اما هیچ یک از گویشهای جدید که تاکنون مورد مطالعه قرار گرفته دنباله مستقیم پهلوانیک شمرده نمی شود. فارسی نو یا فارسی دری، که دنباله زبان فرهنگی و اداری و بازرگانی دوره ساسانیان است و خود حاصل تحول و تکامل یکی از گویشهای جنوب غربی است؛ بر همه گویشهای محلی غلبه یافته، هر چند، چنانکه در تکوین هر زبان ادبی و رسمی طبیعی و جاری است، کلمات بسیاری را از گویشهای شمال غربی و شمال شرقی اخذ و اقتباس کرده است.

درد زبان فارسی

بازگشت به تاریخ نظم و نثر در زبان فارسی و ارزیابی آن از دیدگاهی امروزین برای بازسازی زبان اهمیت اساسی دارد و مساله ای که می باید در باب آن درنگ دوباره کرد مسالۀ رابطۀ تاریخی زبان فارسی با زبان عربی ست. این نکته درست است که زبان سره، یعنی زبانی که هیچ آمیختگی با واژه های زبان دیگر نداشته باشد، زبانی است تنگ میدان و چه بسا جز زبانهای قبیله های فروبسته در جنگلهای آمازون یا آفریقا نتوانیم چنین زبانی را در تمام پهنۀ متمدن و تاریخدار جهان بیابیم. یعنی همسایگی و داد - و - ستد و جنگ - و - ستیز میان قومها و ملتها ناگزیر سبب داد - و - ستد عناصر فرهنگی می شود که زبان نیز از مهمترین آنهاست. اما این درآمیختگی ها هنگامی سودمندند که به باور شدن بینجامند و افقها و امکانات تازه ای را نشان دهند، ولی به ساخت اساسی فرهنگ و زبان آسیب نرسانند. همچنین بسیار دیده شده است که فرهنگی و زبانی قوی و چیره، فرهنگها و زبانهای دیگر را در خود بلعیده تا به جایی که چیزی از آنها بجای نگذاشته است. این نیز یکی از راههای دگرگونی فرهنگی است. اما داستان زبان فارسی در برابر زبان عربی داستان پهلوانی است که چندان قدرت بازو داشته است که در برابر پهلوانی قوی و جهانگیر ایستادگی کند، اما همچنین از درگیری دایم با او گرفتار ناتوانی شده و قوتش رفته است. فارسی و عربی چه به عنوان دو زبان همسایه چه به عنوان دو زبان در قلمرو یک فرهنگ دینی می بایست با یکدیگر رابطه و داد - و - ستد داشته باشند، چنانچه داشته اند، و می بایست بسیاری از واژه ها را از یکدیگر بگیرند، چنانچه گرفته اند. اما، همچنانکه همۀ آشنایان می دانند، این جریان در مورد زبان عربی به غنای آن زبان یاری کرده و در مورد زبان فارسی روند دیگری در کار بوده که به ریشۀ زبان فارسی آسیب رسانده و آن را سترون و دست - و - پا بسته و نازا کرده است. به این معنا که آنچه عربی از فارسی گرفته به درون دستگاه زبانی خود برده و آنسان که نیاز داشته و در خور دستگاه صرفی زبان بوده بکار برده است، اما، بعکس، در زبان فارسی واژه های عربی با تمام ویژگیهای صرفی و زبانی خود وارد شده و ویژگیهای دستگاه صرفی خود را چنان به فارسی تحمیل کرده اند که اندک - اندک آن مشتی از واژه های فارسی را نیز که در زبان نوشتار مانده بود، پیرو خود گردانده اند (نمونه هایش «نزاکت» و «فرامین» و «میادین» و بکار بردن های تأنیث در مطابقۀ صفت و موصوف و تنوین بر سر واژه های فارسی). زبان فارسی جز از زبان عربی، مانند همۀ زبانهایی که با فرهنگ و تمدن جهانی رابطه دارند، از زبانهای دیگر نیز وام گرفته است، چنانچه در زبان فارسی از روزگاران دیرینه دهها و صدها واژه از آرامی و هندی و سریانی و یونانی و ترکی و در این اواخر از فرانسه و روسی و انگلیسی وارد شده است. اما اگر باریک شویم می بینیم که عمدۀ این واژه ها از مقولۀ اسم هستند یعنی کمابیش واژه هایی بوده اند برای نامیدن چیزهایی که با وارد شدن در محیط زندگی ما نام خود را نیز با خود می آورده اند، چنانچه سپر، دیهیم، پیاله، فنجان، لگن، کلید، لنگر، صندل، نرگس، پسته، الماس، زمرد، مروارید و... از یونانی؛ و شنبه، کاسه، شیپور، جهود، تابوت، توت، شاقول، از سریانی؛ و شکر، کوتوال، شغال، نارگیل، کرباس، لاک، ... از هندی؛ و اردو، آذوقه، ایلغار، اتاق، الاغ، ... از ترکی به فارسی آمده اند و بومی شده اند، همینگونه است انبوه نامهای چیزها که در چند دهۀ اخیر از زبان های اروپایی آمده اند، اما کمتر موردی است که ما فعل و قید و صفت و حرف را نیز از زبان دیگر گرفته باشیم، بلکه کمابیش این نامها را در جمله ها با قالب فارسی و با قالب فعل و قید و صفت فارسی بکار می بریم، چنانکه از شکر اینهمه اسم و صفت و فعل مرکب ساخته ایم: شکرریز، شکربار، شکرخوار، شکرشکن، شکر خوردن، شکرین، شکرساز، شکرسازی، شکرخیز، نیشکر، ... ولی مصدر شکرسازی را از هندی و الماسی تراشی را از یونانی نگرفته ایم، همچنانکه غارتیدن و کوچیدن و چاپیدن را هم از ریشه ترکی ساخته ایم. اما در مورد واژهای عربی که قبیله ای به زبان فارسی کوچ کرده اند، وضع عکس اینست یعنی یکباره صدر، صادر، صدور، مصادره، تصدیر، صدارت؛ و صدق، صادق، مصدق، مصدِّق، صداقت، تصدیق، صدیق؛ و خاص، مخصوص، اخص، تخصیص، خصوص، خصایص، تخصص، اختصاص، ... با هم آمده اند و با تمامی ویژگیهای صرفی خود، و از اینگونه شاید هیچ واژه ای در آن زبان نمانده باشد که از دستبرد فضلای مفضال ما در امان مانده باشد و زیب زبان گهربار و کلک شکرخوار خود نکرده باشند ! و با اینهمه، اگر بپذیریم که زبان انبوهی از تکواژه ها نیست بلکه جمله ها و ساختمان نحوی زبان است که یکایک واژه ها را معنادار می کند، در می یابیم که مساله مسالۀ ریشۀ یکایک واژه ها و اینکه از کجا آمده اند نیست، چنانچه اهل زبان نیز بدون توجه به خاستگاه اصلی واژه ها آنها را بکار می برند. اما، در عین حال، هر زبانی طبیعتی دارد و مزاجی و دستگاه گوارشی که واژه های بیگانه بنا به طبع و پذیرندگی آن دستگاه وارد آن می شوند، و اگر معده ای را از همه گونه چیزهای بدگوار و ناگوار بینباریم حاصل جز نفخ و شکم درد نخواهد بود، چنانچه زبان نثر فارسی قرنها است که گرفتار نفخ و «سوء هاضمه» است. بسیاری از کسانی که در زمینۀ بهکرد و بازسازی زبان فارسی در این چند دهه گام زده اند، دچار یک خطای بنیادی شده اند و آن اینکه یکباره و یکسره با هر واژۀ «بیگانه» به دشمنی برخاسته اند و چه بسا دست - و - پایی نیز زده اند که برای یکایک آنها چاره ای بیندیشند، اما همیشه کامیاب نبوده اند و علت آن نیز همین اندیشۀ نادرست است که گمان می کنند تمامی واژه های زبان باید از ریشۀ اصلی زبان باشند. بی گمان ریشۀ واژه ها مهم است اما نه چندان که از همۀ واژه های «بیگانه» چشم پوشیم. زیرا به بسیاری از آنها نیاز واقعی داریم. ملاک فارسی بودن یا نبودن واژه ها نیز آنست که گردش آنها در دستگاه صرفی زبان چگونه است و چگونه جذب شده اند. برای مثال، واژه ای مانند «خبر» مهم نیست که از ریشۀ عربی است، در حالی که با این واژه کوتاه دو سیلابی می توانیم ترکیبهای گوناگون بسازیم مانند: خبردار، خبرگیر، خبرچین، خبرگزار، خبرگزاری، خبرساز، خبرسازی، خبردهی، خبررسانی، خوش خبر، بد خبر، بی خبر، با خبر ... ولی اِخبار (از باب اِفعال) و استخبار و مخابره و مخبر و هر واژۀ دیگری ازین دست فارسی نیست، زیرا پیروی خود را از زبان اصلی از دست نداده و با هویت دستوری زبان اصلی وارد شده است. همینگونه فتنه، فتنه انگیز، فتنه خیز، فتنه گر، فتنه انگیختن، فتنه ساز، فتنه سازی، فتنه گری، پرفتنه. فارسی است اما تفتین و مفتن ومفتون و ... فارسی نیست، و بهر حال «خبر» و «فتنه» واژه هایی هستند دارای چنان بار معنایی ضروری که به هیچ روی از آنها چشم نمی توان پوشید، چنانکه فتنه در کنار آشوب و طغیان و انقلاب و شورش، حاشیۀ معنایی خاصی دارد که در برخی جاها از آن نمی توان گذشت. اما ملاک دیگر اینست که با شم درست و ذوق سلیم بازشناسیم که از سیلابی که از عربی به فارسی روان شده چه ها زائد و بی فایده است و چه ها ضروری و مورد نیاز. باز برای مثال، در جایی که زیانمند و زیان آور و زیانکار و پرزیان و زیان رسان را داریم وارد کردن «مضر» خیانتی است به زبان و سنگین کردن بیجای بار آن. و یا کسی که «متوالیاً» را به جای پیوسته و پیاپی و تازه - به - تازه و نو - به - نو بکار برد دست به جنایتی در حق زبان زد. آری، مشکل اساسی، همچنانکه امروزه بسیاری از اهل نظر و صاحبان قلم متوجه شده اند آنست که زبان فارسی زبانی است از نظر دستگاه صرفی پیرو دو دستور زبان جداگانه که به علت ساختمان ناهمگونشان با هم جوش خوردنی نیستند و، در واقع، برای آموختن زبان نوشتاری فارسی باید دو زبان را آموخت، زیرا، بمثل، کشتن و کشنده و کشته از یک دستگاه دستوری است و قتل و قاتل و مقتول از آن دستگاه دستوری دیگر، و به همین دلیل زبانی ست سرگردان و بی در - و - پیکر. حال آنکه زبان عربی هر اندازه هم که از فارسی وام گرفته باشد و حتا اگر، چنانچه برخی ادعا کرده اند، بیشتر ریشه های واژه های عربی نیز از فارسی یا پهلوی باشد، باز هم هر چه را از هر جا گرفته باشد آنها را در دستگاه زبانی خود گوارده و از آن خود کرده است. همین سلامت دستگاه گوارشی زبان عربی ست که به آن اجازه می دهد واژه ها و مفاهیم اروپایی را نیز در دستگاه خود بگوارد و عربها نیازهای زبانی تازۀ خود را چه بسا بسیار آسانتر از ما بر آورند، اما فلج شدن دستگاه گوارشی زبان فارسی در طول هفت - هشت قرن سبب شده است که هر گاه یک مشتق تازه (مثل رسانه) از مایه های درست و سالم زبان ساخته شود با پوزخند یا هیاهوی استادانه روبرو شود، زیرا این کار با عادتهای زبانی ما ناسازگار است. زیرا استادان ما عادت داشته اند همیشه واژۀ تازه را از عربی بگیرند یا به شکل عربی جعل کنند و هرگز به ذهنشان نمی گذاشته است که زبان فارسی نیز می تواند و باید از مایۀ خود و بنا به قاعده های درست خود واژه های تازه بسازد. و بویژه با بکار بردن پیشوندها و پسوندها در موارد تازه مخالفند زیرا یکی از آثار هفت - هشت قرن چیرگی زبان و نثر منشیانه بر فارسی همین فرسودن و از میان بردن پیشوندها و پسوندهای فارسی بوده است. امروزه هزاران واژۀ عربی در حوزۀ زبانی ما قرار دارد که به علت عادت کردن به وجودشان متوجه زیانهای حضورشان نیستیم. یکی از دلیلهای رایج در دفاع از آنها اینست که اینها «فارسی» شده اند و بسیاری از آنها را ما به معناهایی بکار می بریم که هیچ عرب زبانی نمی فهمد. اما کسانی که این دلیلها را می آورند متوجه آسیبهای ساختی این «فارسی شده» ها به زبان فارسی نیستند. بویژه امروز که زبان فارسی نیاز دارد از مایه های خود واژه های تازه بسازد. برای مثال، امروز در گوش بسیاری از ما بکار بردن «رجعت» بجای «بازگشت» هیچ چیز ناجور یا ناخوشایند در خود ندارد. اما فسادی که این واژه و واژه های مانند آن به بار آورده است بسیار بزرگتر از آنست که گمان می کنیم. زیرا عادت چنان بوده است که «رجعت» اندک - اندک راجع و مرجوع و مراجعه و ارجاع و ترجیع و تراجع و... را نیز به دنبال بیاورد و رفته - رفته بازگردانده و بازگردان و بازگرداندنی و گشت و واگشت و واگرد و بسیاری دیگر از این مایه از یادها ببرد. کسی که قوۀ چشایی زبانی اش بنا به این عادت خراب شده باشد، اگر، مثلا قرار باشد واژۀ Convertor را به فارسی برگرداند، ذهنش به جای آنکه به سراغ «واگردان» برود، به سراغ نمی دانم کدام اسم فاعل از کدام باب خواهد رفت. نمونه های بسیار این قضیه را می توان در واژه سازیهای دست - و - پا شکستۀ متخصصان نا آشنا با روح زبان در بسیاری زمینه ها از زمینه های فنی گرفته تا علوم انسانی دید. عمدۀ این مشکل از آنجا برمی خیزد که ما عادت نداریم و به خود حق نمی دهیم که بر اساس قالبهایی که در دست داریم واژۀ تازۀ فارسی بسازیم، و در نتیجه، چه عربی - فارسیهای آب نکشیده که از کار در نمی آوریم ! آسیب های بنیادی که از راه دانش فروشی منشیان و اهل علم به فارسی رسیده بی شمار است و عادتهای زیانباری که اینگونه رفتار با زبان در ما پدید آورده سبب شده است که زبان فارسی نتواند نیازهای تازۀ خود را چنانکه باید برآورد. باز برای مثال، هنگامی که هضم و هاضمه جای گواردن و گوارش را می گیرد، یعنی رفته رفته چنان جا را برای این فعل درست و زیبا و کارآمد فارسی تنگ می کند که اندک - اندک غریب به نظر می آید یا واژه «شیکی» که فقط برای بازیهای شیک زبانی باید نگاه داشت، همراه آن دیرگوار و زودگوار و خوشگوار و بدگوار و گوارا و گواردنی و ناگوار جای خود را به ترکیبهای زشت و ناهنجار و سترونی مثل «سوء هاضمه» و «سهل الهضم» و «بطیء الهضم» می دهند و آنگاه دیگر نمی توانیم، مثلا برای واژه ای مثل Dispepsia واژۀ کهن و درست و دقیق «دژگواری» را زنده کنیم. امروز اگر پزشکی در نوشتۀ خود بنویسد «بدگواری» به جای «سوء هاضمه» چه بسا فضلا گمان کنند که این شخص «سوء نیتی» دارد و برای خراب کردن «زبان حافظ و سعدی» توطئه ای ترتیب داده است، در حالی که خون هزاران واژۀ خوب، ساده، درست، و سودمند فارسی از اینگونه به گردن دستهای «فضل» و «سواد» است که اینها همه را به کشتارگاه فرستاده و زبانی زمخنت و بی نفس و لنگ برایمان ساخته است. باری، چنانکه گفتیم، مشکل زبان فارسی این نیست که با عربی آمیخته است. بسیاری زبانها با هم آمیخته اند،بلکه آنست که این آمیختگی چنان بی حساب - و - کتاب بوده است که دستگاه صرفی زبان فارسی را از کار انداخته و این انبوه واژه های عربی که تنها دانش فروشی اهل قلم و قرتی بازی منشیانه مسوول ورود بیشینۀ آنهاست، همچنان با چپیۀ عقال خود در کوچه و بازار زبان فارسی می گردند و رابطۀ شان در طول چند صد سال با واژه های فارسی همان رابطۀ عربان با موالی ایرانی بوده است. یعنی واژه های فارسی باید در برابر ایشان «پیاده» باشند، چنانکه هر جا که یک از موالی ایرانی سواره با یک عرب برخورد می کرد می بایست اسب خود را فوری پیشکش او کند ! همین سوار بودن واژه های عربی و تو - سری - خور بودن واژه های فارسی در طول چند قرن سبب شده است که دستگاه گوارشی (یا صرفی) این زبان از کار بیفتد و این زبان نتواند یک واژۀ تازه را مثل هر زبان زنده و طبیعی در دستگاه گوارشی خود به مایه ای از آن خود واگرداند. مثلا نتواند از آن فعل بسیط بسازد و از فعلش اسم و از اسمش صفت یا از صفتش اسم و قید و نتواند پیشوندها و پسوندهای خود را سر آنها بچسباند. این کارها خلاف عادتهای زبانی ما بویژه زبان «فاضلانۀ» ماست. ما نمونه های فراوان از نثرهایی داریم که در آنها خواسته و دانسته یکایک واژه های فارسی و بویژه فعلهای فارسی رابرداشته اند و به جای آن واژه های عربی و فعلهای ترکیبی ناهنجار گذاشته اند. چه بسا از نظر بسیاری با این کار هیچ حادثۀ مهمی روی نداده باشد، چه ما به جای یکدسته از واژه ها با دسته دیگری آنچه را که می خواهیم بیان می کنیم و حتا کسانی هستند که این دگرگونی را حاصل دگرگشت «طبیعی» زبان بدانند. اما، به عکس، در اینجا حادثۀ مهمی روی داده است و آن عبارت از اینست که دستگاه واژه سازی زبان فارسی که با ترکیب، واژه می سازد از کار افتاده است. برای مثال، هنگامی که «استعمال کردن» جای «به کار بردن» را می گیرد، ما از داشتن «کاربرد» بی بهره می شویم، یعنی از یک واژۀ کوتاه و رسا که با فعل خود رابطۀ ساختی و معنایی روشن و دقیق دارد (و به یاد آوریم که ما این واژه را از صدقۀ سر زنده کردن به کار بردن در این اواخر داریم) و به جای آن باید عبارت ناهنجار «مورد استعمال» را به کار بریم. (برای مثال نگاه کنید به نثر خواجه نصیر طوسی در اخلاق ناصری، با آن زبان قلنبۀ اهل مدرسه که زبانی است از آن دست که گفتیم، که شاید هیچ ترکیب درست و کوتاه فارسی در آن نتوان یافت و همه جا عبارتها جای واژه ها را در آن گرفته اند). نتیجۀ چنین رفتاری با زبان آنست که عبارتها جای کلمه ها را می گیرند و زبان درازگو و دست - و - پاگیر و بی دقت می شود و آنوقت شکوه می کنند که فارسی زبانی رسا نیست، یعنی عیب کار خود را بر زبان می گذارند. در هر زبان سالم و پابرجا می باید در اساس میان فعلها و اسمها و صفتها رابطۀ ساختی و معنایی روشن و دقیق وجود داشته باشد و اگر چه در هر زبان طبیعی استثناها بر قاعده فراوان است، اما قاعده های اساسی زبان می باید تنۀ اصلی آن را بر سر پا نگه دارند و استثناها بیشتر زیب - و - زیور شاخ - و - برگهای آن باشند، اما در زبان فارسی راه - و - رسم منشیانه اساس قاعده های زبان را ویران کرده و به ریشه ها آسیب رسانده است. عادتهای چند صد سالۀ ما در زمینۀ زبان نثر مانع از آنست که هنوز حس کنیم که کسی که «مورد هجوم قرار دادن» را به جای «تاختن» و «تاخت - و - تاز» به کار برد چه بلایی بر سر زبان فارسی آورد و همین گونه صدها مورد دیگر. پس مسالۀ تعلق واژه ها به زبان و بومی بودنشان از آن جهت اهمیت دارد که واژه های بومی بخوبی در دستگاه زبان می گردند و با یکدیگر جوش می خورند و زاینده هستند، اما واژه های «بیگانه» تا آنجا بیگانه اند که در دستگاه زبان برای خود جا باز نکنند و سترون بمانند. آنهمه واژه های عربی آب نکشیده ای که چه بسا فارسی زبانان جعل کرده اند و روح هیچ عربی از آنها خبر ندارد و تنها بیماری «سواد» و کژ طبعی منشیانۀ مسوول ورود آنها به زبان است، از آنجا که دستگاه صرفی و ترکیب ساز زبان را از کار انداخته اند و جای تکواژه های کوتاه و رسا را به عبارتهای قلنبۀ زشت و بی معنا داده اند، بیگانه هم نیستند بلکه حرامزاده اند. ولی آنهایی که به باروری زبان یاری می کنند، از هرجا که آمده باشند قدمشان روی چشم. برای مثال، هنگامی که ما «فهم» را از عربی می گیریم و از آن «فهمیدن» و «فهماندن» را می سازیم و مثل یک فعل طبیعی بسیط فارسی با آن رفتار می کنیم و افزون بر آن ترکیبهای صفتی و دیرفهم، خوش فهم، کندفهم، دشوارفهم و... را از آن می سازیم، این واژه نه تنها بیگانه نیست، بلکه بسیار هم خودی است و بسیار کارآمد و توانگر کنندۀ زبان. اما تفهیم و تفهّم و تفهیم کردن و تفهّم کردن سترونند و ویرانگر دستگاه زبان و با آنها نه تنها هیچیک از فعلهای بسیط را نمی توان صرف کرد، بلکه هیچیک از آن صفتهای ترکیبی را نیز نمی توان ساخت. شاید بتوان در کل گفت که آنچه زبانها می توانند به آسانی از یکدیگر وام بگیرند، اسمهاست، خواه اسم ذات خواه اسم معنی، اما فعلها می باید از آن ِزبان باشند، زیرا فعل در حکم سلسله پی های زبان است و دست کم در مورد زبان فارسی ریشه های فعلها برای ساختن اسم و قید و صفت و انواع صورتهای ترکیبی کلمه اهمیت بی اندازه دارند و این کژطبعی منشیانه که با عمد و با جد تمام کوشیده است فعلهای عربی را به صورت فعل مرکب وارد فارسی و جانشین فعلهای فارسی کند به خیانتی بس بزرگ دست زده است و فقر فعل یکی از گرفتاریهای بنیادی زبان فارسی است. مثلا، هنگامی که «خلق کردن» را به جای «آفریدن» به کار می بریم و آنقدر به کار می بریم که این یک رفته - رفته از یاد می رود چه بلایی به سر زبان می آید؟ ساده ترینش آنست که شما از بازآفریدن می توانید صفت فاعلی «بازآفرین» را به سادگی بسازید اما از «خلق کردن مجدد» مجبورید «خلق کنندۀ مجدد» را بسازید و آنگاه به یاد آورید آنهمه ترکیبهای اسمی و صفتی را که با ریشۀ «-آفرین» می توانیم ساخت و اکنون نمی توانیم، و این یعنی همان از یاد رفتن دستگاه صرفی و ترکیب ساز زبان و همۀ امکانات آن، یعنی سترون شدن زبان، یعنی نشستن عبارتهای دراز و زشت به جای تکواژه های کوتاه و خوشاهنگ و رسا و همچنین از دست دادن همۀ امکانات واژه سازی در آینده بر حسب نیازهای آینده. بنابراین، گرایش به زنده کردن و دوباره به کار گرفتن واژه های فارسی تنها یک مسالۀ ذوقی نیست بلکه به نیاز ما به داشتن زبانی زایا نیز مربوط می شود و زبان زایا می باید دستگاه زاینده اش کار کند، و برای این کار باید به مایه های خود تکیه داشته باشد و آنچه را از بیرون می گیرد از آن خود کند.  

 

امروزه هر نویسنده و مترجم جدی فارسی زبان، در هر زمینه ای که سرگرم کار باشد، از ادبیات گرفته تا علم و فلسفه، این ضرورت را حس می کند که دربارۀ زبان بیندیشد و در گزینش واژه ها سبک و پسند آگاهانه ای داشته باشد و بویژه در حوزۀ دانش ها به چاره اندیشی در زمینۀ کمبودها بپردازد. اما این ذوق سنجیها و چاره آزماییها، در عین حال، پراکندگی زبانها و شیوۀ بیانها را نیز در پی دارد که مایۀ سردرگمی است و نمایانندۀ روحیۀ زمانه ای که بنیانی استوار ندارد و بی بهره است از آن موهبت همزبانی که هر فرهنگ پخته و پابرجا از آن برخوردار است. ولی این راهجویی ها و راهگشایی های فردی، نیز بر روی هم، برایندی دارد که سرانجام به غنای زبان می افزاید و امکانات کشف ناشده اش را نشان می دهد و امروزه هر نویسنده ای به نسبت توش - و - توان خود پیشاهنگی است پوینده و پژوهنده ای که از گشت - و - گذار تنهای خویش همیشه تهیدست بازنمی گردد. 

زبان فارسی در این شصت سال اخیر همراه با افت - و - خیزهای بزرگ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دگرگونی هایی ژرف را گذرانده است، چنانکه فارسی مدرن هنوز زبانی است در حال «شدن» و شکل گرفتن و می توان گفت که تا زمانی که به نوعی قرار فرهنگی و اجتماعی نرسیده ایم به قرار زبانی هم نخواهیم رسید و زبان ما همراه با همۀ زندگی اجتماعی و تاریخمان زیر - و - بالاها خواهد داشت. مطالعۀ مقاله های استادان نسل گذشته همچون بهار و تقی زاده و قزوینی و اقبال و پورداود و دیگران نشان می دهد که حساسیت به زبان و مسائل آن شصت - هفتاد سال است که درگیر است و کشاکشها بر سر این زبان و ساخت و سرنوشت آن نه تنها فروکش نکرده بلکه در دهه های بعدی پر شورتر نیز شده است. مسائل کنونی زبان فارسی یکی از آن جهت است که ما در برخورد با تمدن جدید، چه از جنبۀ مادی چه معنوی، با چیزهایی برخورد کرده ایم که در حوزۀ تجربۀ تاریخی - فرهنگی  ما قرار نداشته و در نتیجه، زبان ما دربارۀ آنها «ساکت» بوده است؛ و آنگاه هنگامی که می کوشیم این چیزها را به زبان خود بیان کنیم می بینیم که زبان ما در بیان اینگونه چیزها لنگیها و گنگیهای بسیار دارد و در این کشش - و - کوشش در بسیاری جاها تار - و - پودش از هم می گسلد. بخشی از این مساله مربوط به عالم معنایی است که ما در آن بسر می برده ایم و با عالم معنای تمدن جدید بیگانه و بلکه از سنخ دیگری بوده است، و در نتیجه، همسنخی و همزبانی میان این دو «بیگانه» کاری بوده است دشوار و چه بسا ناممکن. و اما، بخشی دیگر از این بحث که مربوط به مسائل فنی و ساختنی زبان است بجای خود طرح کردنی است و در این بحث با تاریخ زبان فارسی در نظم و نثر و گفتار سروکار داریم و همچنین با چند - و - چون این میراث تاریخی و گرفتاریها و عادتهای زبانی ما، و همچنین برخورد با مسائل تازه ای که زبان با آنها روبرو است. این بحث هم از این جهت دارای اهمیت است که تا زمانی که ما اسباب زبانی و اندیشگی ِهمسنخی با تمدن جدید را چنانچه باید فراهم نکرده ایم و آنچه را که باید بدرستی جذب نکرده ایم، چه در زمینۀ فلسفه چه در زمینۀ علم و دیگر زمینه ها، از دور باطل «جهان سوم» رهایی نتوانیم داشت. 

برخورد با زبان و مسائل آن همیشه هیجان انگیز است، و این هیجان از آنجاست که هر کس تعلق ذاتی و حقیقی به زبان خویش دارد و زبان او «جهان» اوست و درازا و پهنا و ژرفای «جهان» او برابر با درازا و پهنا و ژرفای زبان اوست و هر دستکاری و دگرگونی در زبان، جهان او را دستکاری و دگرگون می کند. رابطۀ ما با زبانمان در زندگی روزمره مثل رابطۀ ما با دست و پای خویش است. تا زمانی که دست ها و پاهای ما کار طبیعی خویش را انجام می دهند وجودشان را حس نمی کنیم، بلکه آنها بی واسطه ما را با جهان بیرونی مربوط می کنند و آنچه را که می خواهیم می کنند، بی آنکه به کارکردشان توجهی داشته باشیم و هنگامی متوجه وجودشان می شویم که دست از کار و پا از رفتار بماند. آنگاه به فکر چاره می افتیم و تازه متوجه وجود و حضور و اهمیتشان می شویم. زبان نیز همینگونه است. زبان هنگامی به صورت مساله مطرح می شود و به خود «آگاهی» می یابد که از «رفتار» بماند؛ آنجا که دیگر به کار طبیعی خویش ادامه نتواند داد. زبان ما در عین حال، آیینۀ جهان آشنای فرادَست ماست، جهانی که با عادت های خویش در آن به آسودگی اینسو و آنسو می رویم و می گردیم، جهانی که از شدت آشنایی با هر زیر - و - بالا و چم - و - خم آن می توانیم همچون خوابگردان در آن آمد - و - شد کنیم (و در واقع، زندگی روزمره، زندگی بر سبیل عادت ها، نوعی خوابگردی است). ما نه تنها در «جهان» خویش با عادت های خویش می گردیم و مکانیسم عادت ها زندگی را برای ما ساده و آسان و عملی می کند، بلکه زبان ما نیز همچون آیینۀ درونی این «جهان» با مکانیسم عادت ها عمل می کند و جهان را برای ما ساده و زندگی را آسان می کند؛ و به همین دلیل، هر زبانی با همۀ دشواری ها و پیچیدگی های دستوری و اصطلاحی و واژگانی خود برای اهل زبان ساده و آسان است، زیرا تکرار بی نهایت رفتارهای زبانی ساز - و - کار عادت ها را چنان ساخته - و - پرداخته و طبیعی و روان و آسان می کند که هیچ اهل زبانی در رفتار با زبان خود احساس هیچ فشار یا دشواری نمی کند و، به عبارت دیگر، هرگز وجود زبان را حس نمی کند، همانگونه که وجود دست و پای خود را در حالت عادی حس نمی کند. پا هنگامی بار گرانی بر تن می شود که شکسته باشد و این شکستگی ست که بیش از هر زمان دیگر به ما وجود پایمان را یادآور می شود. شکستگی زبان نیز همینگونه است. ما هنگامی وجود زبان را بیش از هر زمان دیگر حس می کنیم که «شکسته زبان» شده باشیم. اینهمه خود آگاهی که ما امروز به زبان داریم و اینهمه کوششی که در راه آن می شود جز این نیست که پای زبان ما در جایی به سنگ خورده و از حرکت بازمانده است و گرنه تا شصت - هفتاد سال پیش پدران ما در عالم عادت های زبانی خود و در جهان آشنای خود زندگی می کردند و در آنجا زبانشان از گفتار بازنمی ماند. به عبارت دیگر، پریشانی «جهان» ما سبب پریشانی زبان ما شده است و بازسازی و چه بسا زیر - و - زبر شدن این جهان و افت - و - خیزهای آن سخت این دگرگونی ها، ناگزیر افت - و - خیزهای سخت در زبان پدید می آورد. از این گفتار کوتاه مراد ما یک اصل هستی شناسیک (اُنتولوژیک) است که انسان و زبان و جهان سه چیز و یک چیزند و هر یکی در رابطه با آن دو دیگر معنادار است. 

ولی از این سخن بگذریم و بپردازیم به همان مسالۀ فنی و محدود در باب میراث تاریخی زبان فارسی و ارزیابی آن در رابطه با نیازهای امروزین ما. 

 

حساب های صاف نشده 

هنوز که هنوز است ما عادت نکرده ایم برخورد سنجشگرانه با میراث ادبی زبان فارسی داشته باشیم و ریزَش را از درشت و بهنجارش را از نابهنجار چنانکه باید جدا کنیم. هنوز هم بسیاری از ما عادت داریم که به این میراث همچون چیزی یکدست و یک لخت بنگریم و آن را خام اندیشانه یکسره رد کنیم یا شیفته وار یکسره بپذیریم و به ستایش آن برخیزیم. پژوهش دربارۀ ساختمان زبان فارسی و بررسی دگرگونیهای سبکی و زبانی در حوزۀ نثر فارسی بیش از چهل - پنجاه سال نیست که آغاز شده است و نخستین بار همت ملک الشعرای بهار این باب را گشود. مدت درازی نیست که به بازیافتن میراثهای گم نام یا گم شدۀ قدیمتر برخاسته ایم و نیز کمتر از بیست سال است که آموخته ایم آموزش فارسی و «سواد» فارسی داشتن ناگزیر با خواندن و درس دادن کلیله و دمنه و مقامات حمیدی یکی نیست و با نثر «مرسل» نیز می توان فارسی آموخت و نویسندگان خوب فارسی را بیشتر باید در میان نویسندگان سده های پنجم و ششم یافت تا هفتم و هشتم. و نیز تازه آموخته ایم که هنر نویسندگی در اقتصاد بیان است، یعنی هر چه کوتاهتر و رساتر رساندن معنا (و این یک اصل زیباشناسی نیز هست) تا شعبده بازیهای بی معنا با زبان و دراز کردن زنجیرۀ واژه های فرسوده. ولی هنوز حسابهای خود را با بخش عمده ای از این میراث صاف نکرده ایم و هنوز با پروای بسیار و زیر لب می توانیم گفت که نویسندگان «نثر مصنوع » بیشتر پرت - و پلا گو و کژ طبع بوده اند و در حق ایشان می باید همان نفرینی را کرد که زادان فرخ در حق صالح بن عبدالرحمن کرد که گفت، «خدایت ریشه از جهان برکناد که ریشۀ پارسی برکندی.» 

زبان فارسی، چنانکه نشانه های تاریخی فراوان شهادت می دهند، از آغاز زبانی بوده است رسمی. دلایل بسیار در دست است که زبان دری در دورۀ ساسانی زبان رسمی درباری بوده است. پس از اسلام نیز به عنوان زبان ادبی رشد کرده و سپس تمامی حوزۀ فرهنگ ایرانی را زیر نفوذ خود آورده است. امروز می دانیم که گویش مادری سعدی و حافظ نیز این زبان دری نبوده بلکه این زبان زبان ادبی ایشان بوده است. این زبان روزگاری نه تنها زبان ادبی مشترک حوزۀ زبانها و گویش های ایرانی بلکه زبان ادبی رسمی نیمی از قاره آسیا بوده است، و بنابراین، شاعران و نویسندگان و ادیبان در سرنوشت این زبان اثر اساسی داشته اند. این زبانی است که یکسره آن را بلعمی و بیهقی و غزالی و قابوس می کشند و سر دیگرش را وصاف الحضره و میرزا مهدی خان منشی. همان کوششی را که گروه نخست در برکشیدن این زبان کرده اند گروه دوم در زبون کردن آن کرده اند. آنچه را که «سواد» با این زبان کرده نباید کم گرفت. از زمانی که «با سواد» بودن با عربی بافی یکی شد، جست - و - جویی دراز و پایان ناپذیر برای یافتن واژه های عربی و عبارتهای عربی وار و نشاندن آنها بجای هر کلمه و هر جمله ای که نشان فارسی (یعنی «بی سوادی») داشت آغاز شد که سرانجام از این زبان پوسته ای پوک و آفت زده بر جای گذاشت. این داستان رابطۀ علم و عربی دانی داستانی است قدیم، چنانچه صاحب تاریخ سیستان دربارۀ حمزة بن عبدالله الشاری، که در سیستان خروج کرد، می نویسد:

« او عالم بود و تازی دانست. شعراء او تازی گفتندی.» 

اما دربارۀ یعقوب  لیث می گویند:

«پس شعرا او را شعر گفتندی به تازی ... او عالم نبود. در نیافت.»[1] 

باری، فارسی را مردم «عوام» نگاه داشتند کما بیش با همان تازگی و سلامت آغازینش. اما با سوادان و «اهل علم» آن بلاها را به سرش آوردند که می دانیم.

در آن دوران درازی که خواندن و نوشتن هنری مهم انگاشته می شد، با سوادان می کوشیدند زبانشان را هر چه بیش از زبان «عوام»، یعنی از زبان گفتار و زبان زنده دور کنند و زبانی حرفه ای «میان خودایشان» داشته باشند و شاید علت اصلی گرایش به عربی مآبی بیشتر همین بوده است.  

 

چنانچه حتی زمانی که دیگر نیاز به زبان عربی نبوده و ابوالعباس اسفراینی وزیر محمود غزنوی دفترو دیوان را از عربی به فارسی گرداند، سر و صدای علما و فضلا بلند شد. چنانچه عتبی در تاریخ یمینی می نویسند: 

« وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و به ممارست قلم و مداومت ادب ارتیاض نیافته بود. و در عهد او مکتوبات دیوانی به پارسی نقل کردند.» 

آری، این «صناعت دبیری» از دیرباز اسباب گرفتاری زبان فارسی و چه بسا اسباب گرفتاری پشت - و - پدر آن، یعنی زبان پهلوی بوده است، زیرا وجود هُزوارشها در زبان پهلوی نیز لابد دلیلی جز آن نداشته که اهل ادب و قلم که «به ممارست قلم و مداومت ادب ارتیاض یافته» بودند، برای فضل فروشی و ساختن نوعی زبان زرگری میان خودشان واژه های آرامی را وارد زبان پهلوی می کرده اند و چه بسا دشواریهای بی معنای خط پهلوی نیز علتی جز آن نداشته که نمی خواسته اند هر کسی به آسانی خط و سواد بیاموزد و باصطلاح «دست زیاد شود.» بخش عمده ای از این واژه های عربی آب نکشیده و عبارتهای قلنبۀ خنده دار که اهل قلم و هنرمندان «صناعت دبیری» در زبان فارسی باب کرده اند، که هیچ عربی نیز از آنها چیزی نمی فهمد، در حکم هزوارشهای زبان فارسی است و هیچ ضرورت و نیاز واقعی در ورود شان دست اندر کار نبوده است. 

جالب آنست که این عربی - فارسی نویسی آب نکشیده درست زمانی آغاز می شود که کم کم نفوذ سیاسی عربان در ایران کاهش یافته و دستگاه حکومت در دست ایرانیان و ترکان بوده است. یعنی زمانی که نیاز جدی به رابطه با دستگاه خلافت بوده عربی بجای خود و فارسی بجای خود بکار می رفته و نمونه های پاک و تر و تازه ای که از نثر دورۀ سامانی مانده نشان می دهد که آمیختگی فارسی و عربی درست و بقاعده و در حد نیاز بوده است. عربی دانان براستی عربی دان بوده اند و فارسی دانان براستی فارسی دان و دو زبان رابطه و بده - بستان طبیعی و بقاعده داشته اند، اما «صناعت دبیری» درست هنگامی پای به میدان می گذارد که «رغبت مردمان از مطالعت کتب تازی قاصر گشته است.»[2] 

سلامت زبان عامیانه فارسی و گویشهای محلی بازماندن بسیاری از صورتهای درست گویش فارسی در آن در برابر زبان «لفظ قلم» نشانۀ آنست که «سواد» همواره به جعل زبان و دوری از بستر طبیعی زبان می گراییده و هر چه زبان «عالمانه» پیشتر رفته زبان را به فساد بیشتری دچار کرده است. بنابراین، فسادی را که از راه قلم به زبان راه یافته باز هم از راه قلم چاره می توان کرد و وظیفۀ اهل قلم است که برای آن چاره بیندیشند و برای این کار هم قدری جسارت لازم است هم قدری ظرافت و هنر. یورشهای یکباره بیشتر می رماند تا آنکه کاری از پیش ببرد. باید آرام - آرام و مرحله به مرحله آثار کاری را که در چند صد سال با زبان نوشتاری فارسی کرده اند از میان برداشت و این زبان را باز بر پایۀ استواری نهاد که از عهدۀ وظیفه های تازۀ خود برآید. و این کار را باید با داشتن گوشه چشمی به بهترین آثار نثری و شعری زبان و آثار کسانی که براستی هنرمند بوده اند و شم و ذوق واقعی زبانی داشته اند انجام داد نه آن اهل «صناعت» که کارشان بیشتر به کار گران و بی معنای وزنه برداران می ماند تا هنر نماییهای چشم نواز ژیمیناستیک بازان. آنچه این گروه با زبان فارسی کرده اند تحمیل نوعی ذوق و سلیقه و عادت است که چند صد سال است گریبان زبان نوشتاری را گرفته و اثرهای ویرانگر بسیار بر آن نهاده است. امروز باید آشکارا و بجد دریابیم که این روند نوعی بیماری بوده است که گریبانگیر زبان فارسی شده و گناه آن نه به گردن هیچ عرب و عربی زبانی است و نه آمیختگی طبیعی زبان فارسی و عربی، به علت رابطۀ همه جانبه با یکدیگر، علت آنست، بلکه رشد یک بیماری به نام «سواد» و «فضل» آن را پدید آورده که بیش از آنکه به کار کرد زبان توجه داشته باشد، نوعی ذوق و سلیقه و «صناعت» را به زبان تحمیل کرده است؛ و این «ذوق» تا آنجا رخنه کرده بوده است که همواره برای « با سواد» کردن جوانان دشوارترین و پیچیده ترین، و در نتیجه، پرت - و - پلاگوترین این آثار را به عنوان متن درسی برمی گزیده اند، چنانچه تاریخ وصاف چند قرن در ایران و هند کتاب درسی بوده است و یا کلیله و دمنه تا چند سال پیش متن رسمی درسی دبیرستانی ما بود. 

 

ملک الشعرای بهار، که بی گمان یکی از سخن شناسان و فارسیدانان بزرگ این قرن است، می نویسد:

«تنها نه من دارای این عقیده هستم که در ایران بعد از اسلام نثر بر خلاف نظم پایه و مایۀ اساسی و صحیحی نداشته و تا امروز هم ندارد، بلکه متتبعین بیگانه هم که آشنا به ادبیات فارسی بوده و توانسته اند بین ادبیات عربی و فارسی قضاوتی بسزا بفرمایند، همین عقیده را دارند.»

«آری، هر قدر در ایران پایه نظم فارسی استوار نهاده و در نقش و نگار در و دیوار آن سعی بسیار مبذول افتاده، بر خلاف آن نثر فارسی چنانچه امروز غریب است از روز اول غریب و بی یار و یاور و توسری خور نثر عربی بوده است.»[3]

این داوری بسیار روشنگری است از سوی مردی که در ذوق و دانش زبانی او هیچکس شک ندارد. این نکته را باید آشکارا و روشن گفت که درست آنجا که زبان شعر فارسی به سوی کمال و پختگی سیر می کرده و همان چیزی می شده که ادبای ما «زبان حافظ و سعدی» می گویند، زبان نثر به بی سر و سامانی و یاوگی می گراییده. آن جنبشی که در سده های چهارم و پنجم در نثر فارسی آغاز شد و سرشار از تازگی و روشنی و جوانی بود، در مدت صد سال جای خود را به ذوقی سپرد که «صناعت دبیری» برای ما به بار آورد و از آن پس نثر فارسی بازیچۀ دست این «صنعتگران» شد و هیچگاه به آن پختگی و سر- و - سامانی نرسید که با زبان شعر سعدی و حافظ سنجیدنی باشد. 

نثر فارسی حتا در آثار بهترین نویسندگانش همچون بیهقی و غزالی هرگز به آن پایه ای نرسید که زبان سعدی در بوستان رسیده است. و از جمله زبان نثر سعدی در گلستان و مجالس با زبان بوستان همسنگ نیست. یعنی، زبان نثر هرگز از چنان مایۀ روشنی و شفافیت و رسایی برخوردار نشد و در بهترین آثار نثری این زبان نیز لنگیهای فراوان و پیچیدگیها و دشواریهای نابجا بسیار می توان دید و حس کرد. سپس سرنوشت هولناک بعدی آن در دست هنرنمایان «صناعت دبیری» سرنوشتی برای آن فراهم کرده است که هنوز هم از آن رهایی نداریم. یعنی عادتهای دیرینۀ هفتصد سالۀ نثر هنوز اینجا و آنجا ایستادگی می کنند و نمی گذارند راه برای پیرایش و پالایش زبان چنانکه باید گشوده شود. ولی در شصت سالۀ اخیر چند جریان و برخورد مهم در کار بازنگری و بازسازی زبان نثر داشته ایم که نگاهی به آنها لازم است: 

یکم، برخورد سنت پرستانه، که کمابیش هیچگونه دستکاری و دگرگونی در زبان را روا نمی داند و یا دست کم بدون داشتن پروانه ای از گذشتگان، هیچ دستکاری و نوآوری را روا نمی شمرد. این برخورد، که می توانیم آن را همچنین برخورد «ادیبانه» بنامیم، بیشتر خاص گروهی است که به سبب برخورداری از دانشهای سنتی در زمینۀ زبان و ادب فارسی و همچنین خوگر بودن با سنت و راه و روش زندگی گذشته (و در نتیجه، با زبان و عادتهای زبانی آن) و احساس وظیفه برای پاسداری از میراثهای ادب فارسی، کمابیش خود را وظیفه مند می دانند که در برابر هر گونه دگرگونی در زبان ایستادگی کنند کمابیش هر گونه نوآوری در زبان را به چشم بدبینی بنگرند و در آن سوء نیتی نسبت به میراث گذشتگان ببینند یا ردپای «بی سوادی» را. ولی، با همۀ ارزشی که این گروه از جهت پاسداری میراثهای ادبیات دارند و کوششهای ارجمندی که بسیاری از آنان در راه زنده کردن و بازیافتن این میراث و پاک کردن رخسار تابناک بسیاری از این آثار از زنگ و غبار زمان و دستکاریهای ناروا در آنها کرده اند، باید گفت که دیدشان نه تنها مشکل گشای مسائل کنونی زبان فارسی نیست بلکه مشکل افزا نیز هست، زیرا راه هر گونه دگرگونی و بازسازی زبان را می بندد. 

نخست آنکه، اهل ادب اغلب زبان و ادبیات را یکی می انگارند و «سواد» و دانستن زبان در نظر ایشان با دانستن ادبیات یکی است و به همین دلیل زبان زندۀ گفتار در نظرشان بی ارج و زبان مردم «عوام» است و به همین دلیل نیز بوده است که تا کنون هر چه لغت نامه برای زبان فارسی نوشته اند (از لغت فرس اسدی گرفته تا برهان قاطع و آنندراج و حتا لغت نامۀ دهخدا) بیشتر برای مراجعۀ اهل ادب و مشکل گشایی از کار آنان بوده و در آنها کمتر عنایتی به گسترۀ پهناور زبان داشته اند. به عبارت دیگر، لغت نامه ها را برای ادبیات می نوشته اند که بخشی از زبان را در بر می گیرد نه تمامی زبان را. ما در پرتو دیدهای تازه و یاریهایی که زبان شناسی و دیگر دانشها به ما کرده اند تازه دریافته ایم که زبان محدود به ادبیات نیست و اهل زبان همه زبان دانند، اگر چه برخی زبان دانترند و نیز پایه و مایۀ اصلی زبان همان زبان زندۀ گفتار است که بی آن ادبیات نیز چیزی مرده و بیجان خواهد بود؛ و نیز بتازگی و بسیار دیر و کند آموخته ایم که ادیبان در حوزۀ تمامی مسائل زبان «حق وِتو» ندارند، و اگرچه می توانند در فراهم آوردن مایه های زبانی برای زمینه های دیگر کاربرد زبان خدمتهای ارزنده کنند، چنانچه تا کنون کرده اند، اما دامنۀ زبانهای علمی و فنی امروز بسیار گسترده تر از آنست که زبان ادبیات و متنهای سنتی پاسخگوی آن باشد، و آشنایان و کارشناسان ادبیات با همه ارج و اهمیتی که در گردآوری مایه های زبان دارند، در همۀ حوزه ها حق تحمیل ذوق و پسند خود را ندارند. 

دوم، دیدگاه ناسیونالیستی نسبت به زبان: این دیدگاه، که از حدود صد سال پیش در ایران رواج یافته، برخاسته از آگاهی تازه ای است که از مفهوم ملت و ملیت از اروپا به ایران راه یافته است. این دیدگاه که از راه پژوهشهای تاریخی و باستان شناسی و زبان شناسی اروپاییان در آثار بازمانده از ایران پیش از اسلام رشد کرده و مفهوم تازه و سیاسی «ملت» اساس آنست، زبان را همچون عنصر بنیادی ملیت می نگرد و پیراستن آن از عناصر «بیگانه» را وظیفه ای تاریخی در جهت زنده کردن روح ملی می شمارد. این نگرش همچنانکه بینشی تجریدی و ماوراء تاریخی از ملت دارد و در بزرگداشت و پرستش آن زیاده روی می کند، نسبت به زبان نیز همینگونه نگرشی یکسویه دارد و در پیرایش آن بیشتر جهت سیاسی در پیش دارد تا نظری دقیق نسبت به کارکرد زبان و مسائل آن. جهت این دیدگاه بیشتر پاک و سره کردن زبان از عناصر «بیگانه» است و نشاندن واژه های فارسی و ایرانی بجای یکایک واژه هایی که اصل ایرانی و فارسی ندارند. این گرایش در حد افراطی خود کارش به سره نویسیهای ساختگی و بی معنایی می کشد که بسیار بی پروا و مکانیکی دسته ای از واژه ها را جانشین دسته ای دیگر می کند. سره نویسی مطلق کاری است ناممکن و بیهوده و زیان آور؛ و از سوی دیگر، عمل پُرشتاب و مکانیکی آن نیز کاری است در جهت خلاف طبیعت زبان که نرمی و ظرافت و آهستگی می طلبد و طبع ظریف آن از تندی و شتابکاری می رمد. با اینهمه، این دیدگاه تا کنون در جهت رواندن زبان فارسی به سوی پیراستگی و سادگی کمکهای بسیار کرده است. 

سوم، دید مکانیکی نسبت به زبان، که خود از سویی حاصل نگرش ناسیونالیستی و، از سوی دیگر، نگرش علمی به زبان است. این دید یک نمونۀ کلاسیک دارد و آن نوشته های سرۀ احمد کسروی و نظریه های او دربارۀ زبان فارسی است و نمونه دیگر آن بخشی از فرآورده های فرهنگستان زبان است در دورۀ اخیر فعالیت خود در دهۀ پنجاه. 

دید مکانیکی بر آنست که قالبهای ترکیبی زبان فارسی (بویژه ترکیب با پسوندها و پیشوندها) را به آسانی و با ضرب قالبی می توان پیش برد تا به جایی که بنا به شمارش یکی از استادان ریاضی با ترکیب پیشوندها و پسوندها با ریشۀ واژه ها می توان در فارسی، یا هر زبان آریایی دیگر، 221 میلیون واژه ساخت. نمونۀ افراطی دیگر این دید مکانیکی سخن احمد کسروی دربارۀ حذف یکی از دو ستاک ماضی و مضارع فعل در فارسی و گرفتن همۀ جدا کرده های اسمی و صفتی از یک ستاک است. 


این دید مکانیکی، که بسیار منطقی است و گوشه چشمی هم به زبانهای ساختگی مانند اسپرانتو دارد، فراموش می کند که بسیاری از شیرینیها و عشوه ها و کرشمه های زبانهای طبیعی، که دستمایۀ کار شاعران و هنرمندان زبان است، در همان «بی قاعدگی»ها و استثناپذیریهاست و یک زبان بسیار مکانیکی و منطقی (زیرا منطق نیز مکانیکی است و اعتقاد مطلق به «علت» و «معلول» دارد) به درد کارخانه و ماشین بسیار می خورد، اما زبان زندگی نتواند بود و بسیاری از نیازهای انسان طبیعی را (که چه بسا موجودی است «ماوراء منطقی») بر نتواند آورد. اینکه زبان از میان ترکیبها و مشتق های ممکن خویش (که از لحاظ امکان عددی و ریاضی می تواند بی شمار باشد) کدامها را پذیر است و می تواند بپذیرد و کدامها را پس می زند، مربوط به شرایط و امکانات و طبع زبان و همچنین وضع زمانی آنست، همچنانکه هر ارگانیسمی بر حسب وضع و ساخت و شرایط خود (از جمله پیری و جوانی) می تواند یک عنصر تازه یا خارجی را پذیرا شود یا نشود. 

زبان منطق و مکانیکی دارد، اما ساخت آن مکانیکی نیست، ارگانیگ است، و همانند کردن آن به موجود زنده درست تر است تا به ماشین و کسانی که می خواهند با منطق استثنا ناپذیر خود به زبان حمله برند و آن را از نو بسازند، از راز زندگی بی خبرند. برای اصلاح و دگرگونی زبان می باید مانند بهنژادگران (Eugenists) عمل کرد، یعنی برخی ویژگیها را نسل - اندر - نسل قوت بخشید تا آنکه پس از گذشت چند نسل به صورت صفات پایدار یک گونه در آیند. یعنی، همچنانکه نمی توان یکباره و یکشبه گونۀ تازه ای از موجود زنده را، یعنی در طول یک نسل، پروراند که همۀ ویژگیهای دلخواه را داشته باشد، همینگونه نمی توان زبان را نیز با یک دستکاری مکانیکی دگرگون کرد، بلکه این کاری است که هنر و شکیبایی و دقت و ظرافت می طلبد، همچنانکه می بینیم آنچه در طول پنجاه - شصت سال اخیر اندک - اندک در زبان فارسی کرده اند حاصل بهتری داشته است تا یورشهای بی پروای سره نویسی. 

چهارم، دید ساخت نگر نسبت به زبان: این دیدی است که رفته - رفته بیشتر رشد می کند. پژوهشهای زبان شناسیک در باب ریشه و ساختمان زبان فارسی و همچنین ایده هایی که از راه زبان شناسی به ذهنها راه یافته در پرورش این دید بسیار موثر بوده است. به عبارت دیگر، از راه این دید است که به نگرشی علمی به زبان فارسی و مسائل آن می رسیم. اما چاره گری مسائل آن کاری نیست که به خودی خود از دست صاحبان این دید برآید. دید ساختی به ما می آموزاند که، نخست، زبان مجموعه ای از تک واژه ها نیست بلکه کوچکترین واحد معنا دار در زبان جمله است نه کلمه. بعلاوه، هر زبان ساختی دارد بر حسب آن ساختمان واژه ها هر یک در جای خود قرار می گیرند و معنادار می شوند. بنابراین، به مسالۀ زبان فارسی کنونی و مسائل آن باید از این دید نگریست که زبان فارسی چگونه زبانی است و به کدام خانواده از زبانها تعلق دارد و ساختمان کلمه در آن چگونه است و اگر بنا باشد که کلمه ها و معناهای تازه ای در این زبان راه یابند، شیوۀ درست رهیافتشان کدام است. 

اگر چه زبان شناسان در روشن کردن ساخت زبان فارسی و سرگذشت تاریخی آن تا به امروز خدمتهای گرانبهایی کرده اند، اما کار آنان همچون کار فیزیولوژیستها و زیست شناسانی است که با پدیده ای به نام زندگی و صورتهای گوناگون آن سر و کار دارند و آنها را مطالعه و رده بندی می کنند، اما کمتر ارزیابی می کنند و هر چیزی برای ایشان به عنوان یک رخداد در عالم واقعیت ارزش مطالعه به خودی خود را دارد. اما برخورد ارزیابانۀ دیگری نیز هست که برخورد طبیبانه است. پزشک با موضوع خود با سنجه های ارزیابی کننده و ارزشگذارانه تندرستی و بیماری برخورد می کند و درین کار نه تنها دانش و فن که کمی درون بینی و تیزبینی و گاه اندکی جسارت نیز به « قوۀ تشخیص» یاری بسیار می کند. در کار زبان نیز این بینش طبیبانه باید از آن دانش بیطرفانه یاری بجوید و سنجه های ارزیابی کنندۀ خود را بکار برد و آنجا که رد پای بیماری را می یابد در چاره گری و درمان بکوشد. دیدهای ناسیونالیستی و مکانیستی تا کنون در بازگرداندن زبان فارسی به سر خانۀ اصلی واژگان و دستور خود خدمتهای گرانبها کرده اند و حال نوبت آنست که مساله را جدیتر و دقیقتر به راهنمایی اهل علم در زمینۀ زبان شناسی دنبال کنیم، اما طبیبانه دست بر نقطه های دردناک و حساس بگذاریم و در جهت نشانه شناسی بیماریها و درمان شناسی آن گامی برداریم. 


پانوشت ها:

1. پرویز ناتل خانلری، تاریخ زبان فارسی، جلد دوم، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352.
2. ابوالمعالی نصرالله بن منشی، کلیله و دمنه، تصحیح مجتبی مینوی، تهران 1343، ص 25.
3. بهار و ادب فارسی، به کوشش محمد گلبن، شرکت سهامی کتابهای جیبی 1351، ص 245.

تک بیت

به یزادن که گر ما "خرد" داشتیم.........  

کجا این سرانجام "بد" داشتیم........... !

پیامد ورود اعراب به ایران

به دلیل تجاوز اعراب به ایران  و به کارگیری زبان عربی درایران ، شوربختانه سالیان سال است کلمه های عربی وارد زبان پارسی شده است و گویش درست زبان پارسی به  دست فراموشی سپرده شده است . 

در زبان عربی چهارواژه ی: (پ ، گ ، ژ ، چ ) وجود ندارد. آن‌ها به جای این ۴ چهار واژه، از  : (ف - ک – ز – ج) بهره می‌گیرند.
و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها، به کتاب ادبیات پارسی می گوییم ادبیات فارسی!

می گوییم : کتاب ادبیات فارسی
به پیل می‌گوییم: فیل

به پلپل می‌گوییم: فلفل

به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر

به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان

به پردیس می‌گوییم: فردوس

به پلاتون می‌گوییم: افلاطون

به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب

به پارس می‌گوییم: فارس

به پساوند می‌گوییم: بساوند

به پارسی می‌گوییم: فارسی!

به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...

به پاداش هم می‌گوییم: جایزه

چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها،

به گرگانی می‌گوییم: جرجانی

به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر

به لشگری می‌گوییم: لشکری

به گرچک می‌گوییم: قرجک

به گاسپین می‌گوییم: قزوین!

به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،

به چمکران می‌گوییم: جمکران

به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود

به چزاندن می‌گوییم: جزاندن
چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها
به دژ می‌گوییم: سد دز

به کژ می‌گوییم: :کج

به مژ می‌گوییم: : مج

به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین

به کژدُم می‌گوییم : کج دم یا عقرب!

به لاژورد می‌گوییم: لاجورد
فردوسی فرماید:

به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما مابه باژ می‌گوییم: باج

فردوسی فرماید:

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست

اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب

به ژوپین می‌گوییم: زوبین

و چون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌ایم فاضل‌آب،

چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،

به ویرانه می‌گوییم : خرابه

به ابریشم می‌گوییم: حریر

به یاران می‌گوییم : صحابه!

به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم : صبحانه یا سحری!

به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!

به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی !

به آرامگاه می‌گوییم: مقبره

به گور می‌گوییم: قبر

به برادر می‌گوییم: اخوی

به پدر می‌گوییم: ابوی

و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد!  بنابراین،چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک» .
به خجسته می گوئیم : میمون

اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!!!

چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!

چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت چون نمی‌توانیم بگوئیم 

امیدوارم، می‌گوئیم : ان‌شاءالله

چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم : بارک‌الله

چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام و یاری ایزد،می‌گوییم: ماشاءالله

و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!به خانه می‌گوییم: مسکن و به داروی درد می‌گوییم: مسکن

اما ،اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم میگوییم :  مسکن خیلی گران است و نمی‌دانیم آیا 

«دارو» گران است یا «خانه»؟

به «آرامش » می‌گوییم تسکین، سکون

به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:

به جای درازا می گوییم: طول

به جای پهنا می‌گوییم: عرض

به ژرفا می‌گوییم: عمق

به بلندا می‌گوییم: ارتفاع

به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر

به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ

به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن

به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!

به پارس‌ها می‌گوییم: عجم

امید

عشق جز خون جگر خوردن نبود 

جز به شام بی کسی مردن نبود 

غربت من از شب غمگین من 

این همه زخم از دل بی کین من 

دست نومید مرا امید باش 

روز تاریک مرا خورشید باش

باور نمیکردم

باور نمی کردم که تو روزی فراموشم کنی 

روزی بجای خویشتن با غم هم آغوشم کنی 

باور نمی کردم که ای شیرین شهر آشوب من 

با خسرو تنهاییت بنشینی و نوشم کنی 

رفتی و سهراب دلم را رستم غم می کشد 

می دانم آخر در غمش روزی سیه پوشم کنی 

حسرت به ماهی می خورم هر شب که ماهی دارد او 

یک شب تو هم ای ماه من بازا که مدهوشم کنی 

تک بلبل طبعم بتا ! بردار غم جان می دهد 

زیبا ترین واژه ها رفتی که خاموشم کنی؟ 

یاد وصالش توشه ای در کوره راه زندگی است 

یارب مبادا یک نفس بیزادو بی توشم کنی

آتش می

دعا کن آتش می در بگیرد 

جنون جان مرا در بر بگیرد 

مرا زندان تن کرده است دل ریش 

جنون کو تا مرا برهاند از خویش 

کجایی ای جنونم ای جنونم؟ 

شکست افتاده در سقف و ستونم 

کجایی ای من از من رمیده 

بچرخانم چو تیغ آب دیده 

رهی دارم که پایانش عدم نیست 

اگر عالم شود شمشیر غم نیست 

مبین آیینه رازم شکسته است 

صدایم مرده و سازم شکسته است  

دلم را تکه ای عرش برین کن 

مرا سرشاراز نور یقین کن.

دلم آسمانیست

  • هزار آسمان ابر بارانیم 
  • خوشا برمن و این پریشانیم 
  • ندارم بجز قرص نانی صفا 
  • بیا ای محبت به مهمانیم 
  • دلم آسمانیست اما دربغ 
  • غریبانه در خاک زندانیم 
  • هبوط مرا آسمان گریه کرد 
  • و گم شد غزل های عرفانیم 
  • دلم را عبور پرستو شکست 
  • چرا ایو... نمی خوانیم؟ 
  •  
  •  
  •  
  • و تقدیم تو باد

بهانه

برای خسته نشستن بهانه می خواهم 

درخت تشنه ام اما جوانه می خواهم 

تو ... خلوت شب های درد هستی باش 

من از سکوت نگاهت ترانه می خواهم 

شبیه پنجره ها باغ را خلاصه مکن 

حضور باغچه را بی کرانه می خواهم  

برای هر که صمیمی برای هر که صبور 

تورا بزرگترین آشیانه می خواهم 

تو دشت آبی پرواز را نمی بینی 

تورا رها شده بی آب و دانه می خواهم 

اگر سفر کنی از غربت همیشگیت 

قسم به درد که هرگز تورا نمی خواهم 

دعا کنید که عادت کنم به تنهایی 

دعا کنید غمی جاودانه می خواهم 

 

 

... و تقدیم تو باد

برای تو

دلم گرفت از عاشقانه ترین ترانه هایم ,, چون آنها هم از رفتنت میگریستند . . . تنهایم نگذار

لکنت غزل

بکر و اصیل و پاک چو آیینه صاف صاف 

سخت است فتح قلب تو مانند کوه قاف 

بانوی ایلیاتی من ! ذوب شد دلم 

در شرم چشم های تو اسطوره عفاف 

با شعر و با عشایر ییلاق یاد تو 

عمری است گرد خاطرات کرده ام طواف 

در نای نی تمام دلم را نواختم  

خندیدی و شکوفه زد آن عشق در لفاف 

از ایل و کوه و اسب و تفنگم بجاست 

طرح پریده رنگ همان فرش دست باف 

بازآ که بی حضور تو در لکنت غزل 

همواره بال بال می زند(عین و شین و قاف) 

 

 

 

 

......و تقدیم تو باد