ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

سکوت کن

سکوت کن

بگذار دنیا برای شنیدنت به دست و پایت بیفتد ... !

مینویسم

می نویسم به «ش ِ» به «میم» به «ر ِ» 

 کــه نفس را مــدام مـی آزرد  

می نویسم که جنگ دندان شد 

 آخرش سـایه ی سرم را خـورد  

یک نفر کفتر دلش را داشت 

 از ته سینه اش رها می کرد  

خانه لبریز ِ عطر ِ باران شد 

 یک نفر بغض کهنه وا می کرد  

یک نفر کنج بستری تاریک  

در میان تب و عرق می سوخت  

پدرم پیش روی چشمـانم  

داشت آهسته بی رمق می سوخت  

پدرم لابه لای جان دادن هی 

 صدا می زند مرا بادرد صبح دیروز ، 

 آخرین دکتر سر تکان داده و جوابش کرد  

دردهـا تکـه تکـه می آمـد 

 توموری گوشه ی کبد می شد 

 اینطرف دختری که کافر بود 

 نم نمک داشت معتقد می شد  

اینطرف دختری که کافر بود 

 هی ورق می زند کتابش را  

ذکر «امن یجیب» می خواند 

 تـا بگیــرد مگـر جـوابــش را  

اینطرف دختری که من بودم  

توی پس کوچه ها قدم می زد  

دست شاعرترین ِ این عالم  

شـاه بیت مـرا رقـم می زد: 

 در شبی بی سپیده و بیرحم  

کمرم خم شد و زمین خوردم  

سهم دنیای مـن یتیمی شـد 

 از درون ذره ذره پژمردم  

روی جغــرافیــای افکــارم  

خط کشیدم، عراق را کشتم  

همه دنیا شبیه دشمن شد  

اسلحه: یک مداد در مشتم 

 می نویسم یتیمی ام باران...  

می نویسم که جنگ یک دریاست 

 می نویسم که موج ِ این دریا،  

گریه ام در نبودن باباست!! 

 می نویسم به"ش ِ" به "میم" به "ر ِ" 

 که تنش را مدام می آزرد . . .  

می نویسم که جنگ دندان شد  

آخرش سایه ی سرم را خورد

نمیبینی مگر فاصله ها رو؟

دوباره روبه رومی مثل هر شب

دارم می بینمت با اینکه دوری

چقدر از من مگه فاصله داری؟

چقدر ای ماه من؟چند سال نوری؟


بگو با چه امیدی موندی وقتی

منو تو تا قیامت ما نمیشیم

فقط یه صندلیه خالی مونده

با همدیگه تو دنیا جا نمیشیم


با من یه عمره قهره بی مروت

همین بختی که با تو مهربونه

عزیزم بین دنیای تو با من

تفاوت از زمین تا آسمونه


نمی بینی مگه فاصله ها رو

هزار تا دشت و دریا و بیابون

یه کوه قافه که از روی شونش

هزار تا رود جاری میشه از خون


پس از اون یه هیولای سیاهه

که اسمش سرنوشته، مسته مسته

از اونم رد بشی تازه میبینی

دوتا دنیا میونه ما نشسته


منو باور نکن من یه دروغم

یکی که چیزی از دنیا نداره

یکی که آخرش هیچکی نفهمید

چرا پشت سر هم بد میاره


تو ای تندیس عشقو مهربونی

تو که زیباتری از هر چی ماهه

ندیدش گریه هامونو ، ندیدش

خدا پیش منو تو روسیاهه

ساده بودم

همه دنیا منو با چشم تعجب دیدند

وقتی از دست تو به خودت شکایت کردم

تو به سادگیم خندیدی و من

بایه لبخند تو احساس رضایت کردم

من یه عمره وسط حادثه تنها موندم

تازه احساستو نسبت به خودم فهمیدم

ساده بودم که دلم منتظر معجزه بود

وقتی با چشم خودم فاصله رو می دیدم

تو برای من یه عکس زنده از دیروزی

من برای تو یه مشت خاطره متروکم

باید از نو به گذشته خودم فکر کنم

من به شیرینی این خاطره ها مشکوکم

رفتن تو واسه فردای من عبرت میشه

توی فردای بدون تو منم بد میشم

توی کابوس همیشگی این ترانه ها

دیگه راحت از کنار اسم تو رد میشم

همه دنیا منو با چشم تعجب دیدند

وقتی از دست تو به خودت شکایت کردم

دیگه این خنده برای شعر من شیرین نیست

ساده بودم که به تلخی تو عادت کردم

 

بی تو...


پشت در مرگ پا به پا می کرد

جاده از فاجعه خبر می داد

عصر یک چند شنبه غمگین

اتفاق از تو ناگهان افتاد

 

عصر یک چند شنبه غمگین

پای مردی به ماجرا وا شد

پا به پایش قدم زدی رفتی

بی تو من تا همیشه تنها شد

 

بی تو شب تا همیشه اش شب ماند

چادری شد که بر سرم افتاد

عشق مثل پرنده ای زخمی

روی دستم تلف شد و جان داد

 

هر چه از من پس از تو باقی ماند

غرق در خلسه و توهم شد

دست و پا زد میان مرگ و مرگ

ناگهان پشت ناگهان گم شد

 

خسته از این همه شب و کابوس

مرده ای نیمه شب به راه افتاد

زل زدم رو به آسمان آنقدر

تا که چشمم به چشم ماه افتاد

 

در دل شب صدای من پیچید

این منم ماه من، پلنگی که...

پیش چشمت به خاک و خون غلطید

تو ولی مثل تکه سنگی که...

 

ناگهان دست تیره ابری

بی صدا از شبم تو را دزدید

خنده را روی صورتم تف کرد

شعرها را به دفترم پاشید

 

خنده در خنده از دلت رفتم

گریه در گریه در دلم ماندی

خانه ات پر شد از گل و بوسه

شعر های مرا که سوزاندی

 

بوسه روی لبت نشست و گل

پخش شد روی نقشه ی قالی

ناگهان توی آیینه دیدم

یک مترسک شدم پر از خالی

 

در تنم یک صلیب چوبی بود

روی هر شانه ام کلاغی که.....

چشمهایم به ناکجا خیره

خالی از شور و اشتیاقی که...

 

پا به پای پیاده رو می رفت

مثل هر دفعه با سری پایین

از کنارم قدم زنان رد شد

سایه ی یک مترسک غمگین

****

-مرد رویایی ات قوی باشم

خواستم شاعرت شوم رفتی

تا بدون تو منزوی باشم


ساده از ماجرای من رفتی

خم به ابروی خود نیاوردی

گریه کردم که منتظر هستم

خنده ات گفت بر نمیگردی*

 

بی خیال تمام آدمها

بغض خود را گرفته ام در مشت

منتظر باش بشنوی یک روز

شاعری بی (نفس) خودش را کشت

****

خواستم توی باورت مثل-

بریز از این می...

در آستانه صبحیم و آفتاب شدن

دوباره شرم حضورت دوباره آب شدن

 

ستاره های بلند طلیعه دار سحر

چقدر مانده به فردا به آفتاب شدن؟

 

بریز از این می دوزخ تبار تلخ بریز

هنوز چند قدح مانده تا خراب شدن!

 

به هیچ جا نرسیدیم از انتساب به عقل

خوشا به دست تو ای عشق انتخاب شدن

چیستس ای عشق؟

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من

یعنی زیاد یعنی همسنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟

من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی

-

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری که رستمی

مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان مسلمی

هم چون جمال پرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان فراهمی

-

حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت

کمتر نبود از برهوت از جهنمی -

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه 

قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟

-

باید مجال داد به خواهش به وسوسه

باید درود گفت به شیطان به آدمی!

تن به آفتاب...

کدام روز این شب تن به آفتاب دهد

سوال روشن ما را کسی جواب دهد

 

یکی جواب دهد این سوال را که چقدر

خزان بیاید و هی دسته گل به آب دهد

 

 

گرفته ایم به گردن گناه عالم را

نشسته ایم که ما را خدا عذاب دهد

 

صدای خسته ما را که کس نمی شنود

مگر به کوه بگویی که بازتاب دهد

 

میان این همه آدم کجاست اهل دلی

که شرح قصه ما را به آن جناب دهد

 

چو روح باده و تاثیر عشق در سر و دل

از اضطراب بگیرد به التهاب دهد

 

کلاغ های کذا را از این چمن ببرد

به دشت و کوه کبوتر دهد عقاب دهد

 

به ابر امر کند تا بیاید و برود

به تشنگان زمین آب و آفتاب دهد

 

بهار را بکشاند به متن این شب سرد

به باغ برگ ببخشد به گل گلاب دهد

 

به هم بریزد و از نو بسازد القصه

روایتی دگر از این ده خراب دهد

 

***

 

زیاد سخت نگیرید ای مسلمان ها

به کافری که به ما کاسه ای شراب دهد

 

"مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ" *

تو وعظ  می کنی و او شراب ناب دهد

 

......

 

* مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد  "حافظ"

دیریست...

دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم

بازیچه تحجر و تزویر می شویم

آزادی ای شرافت سنگین آدمی

این روزها بدون تو تعزیر می شویم

فواره رها شده مصداق سعی ماست

پا می شویم و باز زمینگیر می شویم

قد راست می کنیم برای صعود و باز

از ارتفاع خویش سرازیر می شویم

امروز عقده دلمان باز می شود

فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم

*

ما قله های مرتفع فتح ناپذیر

با سادگی به دست تو تسخیر می شویم

ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما

در پهنه زلال تو تطهیر می شویم

گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند

گر چه به جرم نام تو تکفیر می شویم

اما بی آفتاب حضور همیشه ات

مصداق بیت مختصر زیر می شویم:

یا در هجوم حادثه بر باد می رویم

یا روبروی آینه ها پیر می شویم

عاشقانه

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را

و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم

فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را

 

خدا را کدخدا ای حاکم آبادی بالا

بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را

بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش

نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را

بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را

ببیند غیرت طوفان تبار عشق نابم را

بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان

بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را

بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست

بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را

خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی

همین حالا همین امروز می خواهم جوابم را

 

دوست دارم

دوست دارم چشمهایم را وقتی تو به ان می نگری ، دوست دارم نامم را وقتی تو بر زبان می اوری دوست دارم، قلبم را وقتی تو ان را دوست می داری دوست دارم....زندگیم را وقتی تو در ان هستی

فقط

دهانمان را ســِــر کرده اند،  

حالا جواب می خواهند...!  

درست مثل عادت دندان پزشک ها ... که بعد از تزریق آمپول بی حسی ...  

و موقع کار روی دندان! شروع می کنند به صحبت کردن با بیمار و سوال پرسیدن از او ... 

 و بیمار... در جواب سوال دکتر... چیزی جز ادا در آوردن و دهن کجی تحویل او نمی دهد...! حکایت دهانﹺ ســِــر شده ی سبز دلان است !! گمان کردند که توت فرنگی به خورد ملت داده اند..!

.......................

 دخترک با همه درد غرورش نشکست  

با وجود من دلسرد غرورش نشکست  

همه پشت و پناهش شده بودم اما  

با زمین خورد این مرد غرورش نشکست  

مثل من داد نزد عشق کجایی آری 

 گر چه هر بار بدآورد غرورش نشکست  

با تو از غصه و عشقی که نمی دانی گفت  

با سکوت تو نامرد غرورش نشکست  

با خیانت همه حرف خودت را گفتی  

از نیاز سگ ولگرد غرورش نشکست 

 نرگسی بود که میخواست بهارت باشد  

که به برخورد تو سرد غرورش شکست !!!

نمی ترسم

من از رفتن نمی ترسم 

 من از ماندن در این صحرای خوف انگیز می ترسم مرا با خود ببر ای دوست 

 مرا با خود ببر ای دوست  

در این صحرا صدای گرگ می آید در این صحرا صدای نعر ه ی تمساح می آید 

 صدای ناله و گریه صدای دشنه و زنجیر صدای غرش شمشیر می آید  

در این صحرا صدای ظلم و استبداد صدای پای اهریمن صدای گریه ایمان صدای خنده ی ابلیس می آید تمام خانه ها ویران 

 تمام کلبه ها احزان  

تمام غنچه ها مردند تمام لاله ها رفتند  

منم جز این ندارم چاره ای ای دوست یکی در کنج غم مردن 

 یکی دل بر تو بسپردن در این صحرا نمی بینی تو از گلها اثر؟ 

 ای دوست مرا با خود ببر ای دوست دلم دلگیر دلگیر است  

مرا با خود ببر ای دوست

نمیدانممممممممممم

گاهی حس این آدم رو دارم .. در حالی که هست .. نیست .  

سالم هست و از درون شکسته و زخمیه . و همه مردم تنها ظاهر قشنگ اون رو میبینن و براحتی در موردش قضاوت میکنن .  

اما غافل از یه لحظه درک .. یه لحظه که بخوان بشناسن و بفهمن چه اتفاقی درون این آدم داره میگذره و ..  

بخوان که بفهمنش . من برای فهمیده شدن بدنیا نیومدم .. 

 اینو تو دهه چهل زندگیم فهمیدم .  

بلکه برای فهمیدن اطرافیانم که هستم و چه بار سنگینی که روزها بدوش میکشم ..  

و .. .

دردی که نمیدانم چیست!

جنس حرفام یه جوری شده . نمیدونم چمه ..  

دارم به چی فکر میکنم و چرا اینقدر دوست دارم از همه چیز و همه آدم ها دور بشم . 

 واقعا حال بدی دارم . سفر هم رفتم و میرم .. به امید این که بهتر بشم .. 

 اما انگار فایده نداره . و دوستام بهم محبت میکنن . اما یه درد مسخره تو روحم هست که داره حالم رو دگرگون میکنه . یه حس تهوع مسخره ..  

میذارم باز هم زمان بگذره .. اما چه سود ..  

تو لحظه های بدی که هیچ تعریفی نداره گیر افتادم . 

 شاید یه جور بلا تکلیفی ..  

از ندونستن حرکت بعدیم باشه .  

نمیدونم .  

 

 

 

و تقدیم تو باد

دیروزی که گذشت

دیروز رو خیلی دوست دارم

یه آدم خوب

به من

یه حس خوب هدیه کرد .

حسی که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم .

قشنگ بود و اون ادم

با تموم مهربونی و صداقتش

به من لطفی کرد که هرگز فراموشش نمیکنم .

ممنونم

از این ادم خوب . 

 

 

و تو بخوان که تقدیم تو باد!

از کتاب نادر ابراهیمی

متنی از کتاب "یک عاشقانه آرام" اثر نادر ابراهیمی

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !

مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !

عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.

تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟

عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .

جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .

احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز .

بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند......................

فراموشششششششششش.

*دو چیز را فراموش نکن :خدا و مرگ را *دو چیز را زود فراموش کن: بدی دیگران در حق خود و خوبی خود در حق دیگران *چهار چیز را بیش از پیش نگه دار ۱-شکمت در سفره دیگران ۲-زبانت را در جمع ۳-چشمت را در خانه دوستان ۴-دلت را در سر نماز *روزگار دو روز است: یک روز برای تو و یک روز علیه تو اگر برای تو بود مغرور مشو اگر علیه تو بود صبور باش.

و اگر می دانستی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.