دریغا هیچ دمسازی نمیبینم
رفیقی محرم رازی نمیبینم
ازآن غمگین و تنهایم به راه دوست
که راهی غیر جانبازی نمیبینم
به هر در درزدم نومید برگشتم
دگر جز غم در بازی نمیبینم
به گوشم ناخوشایند است هر آواز
که غیر از مویه آوازی نمیبینم
من آن شاهین مغرورم که در بند است
به خود یارای پروازی نمیبینم
همه کار جهان رنگ است و نیرنگ است
بجز بازیچه و بازی نمیبینم
(فلک را سقف)کس نشکافت نشکافد
که (طرح نو)در اندازی نمیبینم
منم یک شاهین مغرورم که در بند این قفسم
زیبا و دلنشین بود